.دومين رسته فرمانروايان مسيحي روم
قسطنطين (كنستانتين) كه به سبب مادرش هيلاني در سراسر شهرهاي روم بلند آوازه است، هنگامي كه روي كار آمد با مقسيمانوس (ماكسيمينوس) و پسرش جنگهاي بسيار كرد.
پس از در گذشت آن دو بر كشور چيرگي يافت و يگانه فرمانروا گرديد.
مدت فرمانروائي او سي و سه سال و سه ماه بود.
از امپراطوران روم، قسطنطين كسي است كه به دين مسيح در آمد و براي ترويج آن پيكار كرد تا مردم آن را پذيرفتند و مسيحي شدند تا اين زمان كه همچنان در كيش خود پايدار ماندهاند.
درباره مسيحي شدن او اختلاف است. برخي گفتهاند:
او دچار برص بود و اطرافيان وي ميكوشيدند كه آن را رفع كنند. در اين ميان يكي از وزيران وي كه به دين مسيح در آمده بود و دين خود را پنهان ميكرد بدو توصيه كرد تا در راه ديني كه مبتني بر خداپرستي است پيكار كند تا كساني كه متدين بدان دين هستند او را ياري دهند و- با دعا يا دوا- بيماري وي را درمان كنند.
آنگاه به ستايش آئين مسيح پرداخت و محسنات آن را براي او باز گفت.
ص: 59
قسطنطين نيز اين كيش را پذيرفت و به ترويج آن پرداخت.
در نتيجه، مسيحيان روم و همچنين ياران و ويژگان وي پيرو او شدند و او از پيروي و پشتيباني ايشان نيرومند گرديد و مخالفان خود را از ميان برداشت.
و نيز گفته شده است:
قسطنطين به شمار بتهائي كه روميان داشتند لشكر به جنگ فرستاد و اين لشكرها شكست خوردند.
آنان به شمار اختران هفتگانه، به شيوه صابيان، هفت بت داشتند و قسطنطين نيز هفت لشكر بسيج كرده بود.
پس از شكست لشكريان وي، يكي از وزيرانش كه مسيحي بود ولي دين خود را پوشيده ميداشت درين باره با وي سخن گفت و بتپرستي را نكوهش كرد و ناچيز شمرد و بدو اندرز داد كه آئين مسيح را بپذيرد.
او نيز پذيرفت و در جنگي كه ميكرد، پيروز شد و فرمانروائي او دوام يافت.
درباره سبب گرايش او به آئين مسيح جز اينها نيز گفته شده است.
قسطنطين، همچنين، كسي است كه هنگامي كه سه سال از فرمانروائي وي گذشته بود، شهر قسطنطنيه را در جائي كه اكنون هست، يعني بر كنار خليجي ميان درياي سياه و درياي مديترانه ساخت.
اين جا را به خاطر استواري آن بر گزيده بود.
اين شهر از خشكي پيوسته به روم و شهرهاي فرنگ و اندلس است.
روميان آنرا «استنبول» (يعني: «شهر پادشاه») ميخوانند.
بيست سال كه از فرمانروائي او گذشته بود، نخستين «سنهودس» (يعني: اجتماع) در شهر نيقيه، از شهرهاي روم، بر پا شد.
ص: 60
در اين انجمن دو هزار و چهل و هشت اسقف گرد آمدند.
قسطنطين ازين گروه سيصد و هيجده اسقف را برگزيد كه همه با هم اتفاق داشتند و همعقيده بودند و هيچ اختلافي نداشتند.
اين عده، آريوس اسكندراني را- كه مسيحيان آريوسي بدو ميپيوندند- تكفير كردند و شرايع مسيحيت را، كه پيش از آن وضع نشده بود، وضع كردند. [ (1)] رئيس اين انجمن اسقف بزرگ اسكندريه بود.
______________________________
[ (1)] آريانيسم يا آئين آريوس: بدعتي در دين مسيح كه از تعليمات كشيشي به نام آريوس (حدود 256- 336 ميلادي) ناشي شد.
وي در ليبي يا اسكندريه متولد شد، و در قسطنطنيه در گذشت.
بدعت آريوس در باب تثليث است. او ميگفت:
خدا قبل از خلقت كائنات «فرزند» خود، عيسي، را به وجود آورد ولي عيسي نه با «پدر» برابر است و نه چون او ابدي است.
اين عقيده رواج يافت و باعث مناقشاتي شد كه وحدت عالم مسيحيت را متزلزل ساخت.
قسطنطين، نخستين امپراطور مسيحي، شوراي نيقيه را براي رسيدگي به اين مسئله تشكيل داد.
در اين شوري قديس آتاناسيوس به شدت به عقيده آريوس تاخت، و شوري آريوس و آريانيسم را رسما محكوم كرد.
ولي آريانيسم، همچنان كه باعث اختلاف ديني شده بود، اختلاف سياسي نيز به وجود آورد و امپراطوران گاهي اين رسته و گاهي آن دسته از اسقفان را تبعيد ميكردند تا سرانجام تئود و سيوس كيش كاتوليك را دين رسمي اعلام كرد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 61
مادر قسطنطين، هيلاني نام داشت و از مردم شهر رها بود.
پدر قسطنطين او را از رها به بردگي گرفته و از او داراي فرزند خود، قسطنطين شده بود.
در هفتمين سال فرمانروائي قسطنطين مادرش، هيلاني، رهسپار بيت المقدس شد و چوبي را كه گمان ميبردند حضرت عيسي عليه السلام بر آن مصلوب شده، بيرون آورد. و روزي را كه اين مراسم انجام گرفت عيد قرار داد به نام عيد صليب او كليسائي نيز در بيت المقدس ساخت كه معروف به قمامه است و آنرا القيامه نامند.
اين كليسا را تا امروز (يعني زمان حيات ابن اثير) فرقههاي مختلف مسيحي بازديد ميكنند. [ (1)] همچنين گفتهاند:
رفتن او به بيت المقدس، مدتي بعد از اين رويداد بوده، زيرا پسرش، به گفته برخي، پس از بيستمين سال فرمانروائي خويش به دين مسيح گرويد. و در بيست و يكمين سال امپراطوري خود، او و مادرش، سراسر كشورهاي زير قلمرو خود را پر از كليسا كردند و اين از شگفتيهاست.
از آن كليساها يكي كليساي شهر حمص و ديگري كليساي شهر رهاست.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
معذلك، آريانيسم به گوتها و اندالها رسيد و تا قرن ششم در افريقا، و تا قرن هفتم ميلادي در اسپانيا، پايدار ماند.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (1)] قمامه (به ضم قاف): بزرگترين كنيسه نصاري است در بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 62
پس از قسطنطين اول، پسرش قسطنطين كه در انطاكيه بود و از سوي پدر خود وليعهدي داشت، بيست و چهار سال فرمانروائي كرد.
قسطنطين اول، قسطنطنيه را بدو سپرد و به برادر وي قسطنس (كنستانس) انطاكيه شام و مصر و الجزيره را داد.
به برادر ديگر وي قسطوس (كنستانتيوس) نيز روم و آن قسمت از شهرهاي فرنگيان و اسلاوها را كه بدان ميپيوست، واگذار كرد و از اين دو تن پيمان گرفت كه از برادر خود، قسطنطين، فرمانبرداري كنند.
بعديوليانوس، برادرزاده قسطنطين دوم، روي كار آمد و امپراطوري او دو سال طول كشيد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
بيت المقدس كه زيبائي و عظمت آن در وصف نگنجد.
اين كنيسه در وسط شهر است و با روئي آن را فرا گرفته و در وسط آن مقبرهاي است كه آن را قيامت خوانند. و مسيحيان معتقدند كه قيامت حضرت مسيح در آن بپاشده است. و صحيح آن است كه نام آن قمامه است نه قيامة. زيرا آن زباله دان مردم شهر و در خارج شهر بود. و دست تبهكاران را در آن ميبريدند و دزدان را در آن جا به دار ميآويختند. و چون مسيح را در اين موضع به دار زدند، آن جا را بزرگ شمردند و مقدس گرديد. و اين در انجيل مذكور است.
در اين كنيسه تخته سنگي است كه گمان برند شكافته شده و آدم از ميان آن بپا خاسته است.
در گوشهاي از آن قنديلي است كه پندارند نور در روز معيني از آسمان نازل ميشود و آن را ميافروزد ... از معجم البلدان.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 63
او به دين صابيان در آمده بود و اين را پنهان ميداشت.
هنگامي كه به فرمانروائي رسيد كيش خود را آشكار كرد و كليساها را ويران ساخت و مسيحيان را كشت.
او، همچنين، كسي است كه در روزگار شاپور پسر اردشير رهسپار عراق شد و در آن جا به ضرب تير از پاي در آمد.
ابو جعفر طبري خبر اين امپراطور را در روزگار شاپور ذو الأكتاف ذكر كرده و اين شاپور، بعد از شاپور بن اردشير است.
پس از يوليانوس، يونيانوس (يوويانوس) يك سال فرمانروائي كرد.
او به دين مسيح در آمد و آن را آشكار ساخت و از عراق باز گشت.
سپس به ترتيب و لنطيوش (و النتي نيانوس) دوازده سال و پنج ماه، و النس سه سال و سه ماه، و النطيانوس سه سال سلطنت كردند.
بعد، تدوس كبير (تئودوسيوس) به امپراطوري رسيد.
معني تئودوسيوس: بخشش خداوند است.
او نوزده سال فرمانروائي كرد.
در روزگار فرمانروائي او سنهودس (مجلس شوري) دوم در شهر قسطنطنيه بر پا گرديد. درين مجلس يكصد و پنجاه اسقف گرد آمدند و مقدونس و پيروانش را لعنت كردند.
در اين سنهودس اسقفهاي بزرگ اسكندريه و انطاكيه و بيت المقدس حضور داشتند.
چهار شهر بودند كه اسقفهاي بزرگ در آن كرسي داشتند.
نخست: رم كه بطرس (پتروس) حواري در آنجا بود.
دوم: اسكندريه كه مرقس (ماركوس) يكي از صاحبان
ص: 64
انجيلهاي چهارگانه در آن جا ميزيست.
سوم: قسطنطنيه، كه نسطور در آن جا به سر ميبرد.
چهارم: انطاكيه، كه آنجا نيز مقر بطروس بود.
در هشتمين سال فرمانروائي تئودوسيوس نيز اصحاب كهف ظهور كردند.
پس از او پسرش، ارقاديوس، (آركاديوس) سيزده سلطنت كرد.
سپس تدوس (تئودوسيوس) كوچك، پسر تدوس بزرگ بر تخت نشست و دوره امپراطوري او چهل و دو سال به درازا كشيد در بيست و يكمين سال فرمانروائي او سنهودس سوم، يعني شوراي سوم، در شهر افسس بر پا شد كه در آن يكصد اسقف حضور يافتند.
سبب تشكيل اين شوري، رسيدگي به كارهاي نسطورس اسقف بزرگ قسطنطنيه بود كه رياست فرقه نسطوريان مسيحي را داشت و عقيده او مخالف عقائد ساير مسيحيان بود.
بدين جهة او را نفرين كردند و از قسطنطنيه راندند. [ (1)]
______________________________
[ (1)] نسطوريوس يا نسطور، اسقف قسطنطينه، در جرمانيسي (سوريه) حدود سال 380 ميلادي تولد و در ليبي حدود 440 وفات يافت.
او شاگرد تئودور، از مردم مپسوس بود.
نخست به دير سناوپرپر، نزديك انطاكيه رفت. تئودور دوم او را در سال 428 ميلادي به اسقفي قسطنطنيه منصوب كرد. وي به ضد پيروان آريوس اقدام كرد اما بزودي معتقد شد كه در عيسي مسيح دو شخص و دو طبيعت وجود داشت.
امپراطور كه در ابتدا موافق او بود. پس از محكوميت عقائد او، بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 65
نسطورس به صعيد مصر رفت و در شهرهاي اخميم ماند و سرانجام در قريهاي كه آن را سيصلح ميخواندند، در گذشت.
ولي پيروان او بسيار شدند و بدين سبب ميان آنها و مخالفانشان جنگ و خونريزي در گرفت.
بعد، تا چندي سخنان و عقائد او مسكوت ماند تا هنگامي كه بر صوما، مطران نصيبين قديم، بار ديگر آنها را احيا كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
از قبول بدعت وي دست كشيد و بدو اجازه داد كه در صومعه سناوپرپر انزوا گزيند.
ولي بعد، در سال 435 وي را به واحهاي در صحراي ليبي تبعيد كرد.
(از حاشيه برهان قاطع مصحح دكتر معين) اسقف قسطنطنيه بود و به حكم مجامع روحاني آنجا بدعت گذار شناخته شد و در حدود 440 مسيحي در مصر در گذشت.
(تاريخ تصوف در اسلام، دكتر غني، ص 86) كليساهاي مغرب در اين قرن، اصل و فورمولي در ماهيت ذات عيسي اختيار كردند و گفتند:
«در وجود او دو حالت در آن واحد مشاهده ميشود كه هر دو- بدون اين كه معارض يك ديگر شوند- در شخص واحد متحد شده و به ظهور رسيدهاند.
به عبارت ديگر، شخص عيسي مركب از دو عنصر است: يكي عنصر الوهيت و خالقيت، دوم عنصر انسانيت و مخلوقيت.» افكار مردم مغرب زمين به اين قاعده ساده متقاعد گشته، ديگر پيرامون مباحثه و مناظره نگشتند.
ليكن جريان امر در كليساهاي مغرب چنين نبود. متكلمان نصاري با بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 66
از شگفتيها اين است كه شهرستاني نويسنده كتابهاي «نهاية الاقدام في الاصول» و «الملل و النحل» ضمن شرح مذاهب و آراء قديم و جديد نوشته است كه نسطور در روزگار مأمون ميزيسته است.
او تنها كسي است كه چنين سخني گفته و من جز او كس ديگري را نميشناسم كه در اين باره با وي موافق باشد.
پس از تدوس كوچك، مرقيان (ماركيانوس) شش سال سلطنت كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
افكار عميق شرقي خود با يك ديگر تباين رواني و جوهري پيدا كرده و ما بين كليساي اسكندريه با كليساي انطاكيه اين اختلاف به حد كمال رسيد و همچنان باقي ماند تا وقتي كه در طلوع دولت اسلام به شمشير غازيان عرب هر دو فرقه مغلوب و منكوب گشتند.
روحانيون انطاكيه گفتند كه عيسي به كليت خود پيكري است انساني كه به وجود الوهيت در آمده است و عيساي تاريخ كاملا به طبيعت فردي است از افراد بشر كه مانند ساير آدميان داراي عقل و قوه اختيار ميباشد و كلمه الهي در پيكر او جاي گزيد همان طور كه اين كلمه در هر معبدي جاي دارد. و با آن پيكر وحدت كامل حاصل كرد بطوريكه كلمه و عيسي دو منشاء و دو مظهر ولي داراي يك اراده و يك هويت شدند.
شخصي به نام نسطوريوس، از متكلمين نامي ايشان كه اسقف قسطنطنيه بود در ميان راهبان نصاري شور و غوغائي به راه انداخت و در مجلس وعظ و كلام گفت كه جائز نيست مريم را «مادر خدا» بخوانيم و محال است كه زني از افراد بشر نسبت به ذات الهي اميت (مادري) حاصل نمايد. بلكه او بشري بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 67
در نخستين سال امپراطوري او، سنهودس چهارم بر ضد تسقرس (يا: ديسقرس) اسقف قسطنطنيه تشكيل شد.
درين شوري سيصد و سي اسقف گرد آمدند و فرقه يعقوبيه
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
چون خود را زائيد كه آلت و اسباب ظهور اولهيت بود.
ولي از جانب ديگر، شخصي به نام سيريل، اسقف اسكندريه، بر ضد عقائد او بر خاسته گفت:
«با اين كه عيسي داراي جسم و جسد انساني و روح و روان ناسوتي است ولي داراي هويت ذاتي نيست بلكه هويت او در كلمه لوگوس ظاهر ميباشد.
(لوگوس در دين مسيح يكي به معني سخن خدا و ديگر به معني عيسي به عنوان دومين شخص در تثليث است).
اين دو گروه بر ضد يك ديگر برخاسته به يك ديگر تهمتها زدند و نسبتها دادند تا اين كه عاقبت در سال 431 ميلادي بار ديگر شوراي عامي تشكيل گرديد. ولي اين شوري نسبتا ملعبه اغراض سياسي شده و در تحت نفوذ و فشار امپراطور روم شرقي قرار داشت.
در آن جا رسما نسطوريوس را طرد كردند و از جرگه خود اخراج نمودند. البته بديهي است كه اختلاف عقيده همچنان باقي ماند و منتفي نشد.
(تاريخ جامع اديان، تاليف جان ناس، ترجمه علي اصغر حكمت) از عهد سلطنت فيروز به بعد، بر اثر آنكه زعماي مدرسه ايرانيان كه در شهر رها داير بود، عقائد نسطوريوس را پذيرفته و در نتيجه اخراج از رها در قلمرو حكومت روميان به نصيبين پناهنده شدند، اين مذهب در ايران قوت يافت و حتي گاه از طرف شاهنشاهان ساساني علي رغم روميان تقويت شد و كليساهاي نسطوريان در بسياري از نقاط ايران و برخي از بلاد ما وراء النهر بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 68
با مسيحيان ديگر مخالفت كردند. [ (1)] بعد از مرقيان به ترتيب ليون كبير (لئوي اول) شانزده سال ليون صغير (لئوي دوم) كه پيرو فرقه يعقوبيه بود، يك سال وزينون كه او نيز يعقوبي بود، هفت سال فرمانروائي كردند. [ (2)]
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
دائر گرديد و از بازماندگان دين عيسوي در عهد اسلامي تا حدود قرن پنجم در بسياري از بلاد ايران بود.
(تاريخ ادبيات دكتر صفا)
[ (1)] يعقوبيه: فرقهاي از نصاري، آل يعقوب الرادعي. و آنان قائل به اتحاد لاهوت و ناسوت باشند.
فرقهاي از مسيحيان، پيروان يعقوب باراده، اسقف انطاكيه در سده ششم ميلادي در شام و بين النهرين، و معتقد بودند كه مسيح حاصل تركيب و اتحاد طبيعت ناسوت و لاهوت است. و ارامنه «يعاقبه» گويند و خود از اين فرقهاند، بر خلاف نسطوريان كه در فارس تقدم داشتند مسيح را ميان دو طبيعت يكي الهي و ديگري بشري تشخيص ميكردند (ياد داشت مؤلف) يعني: دهخدا دهخدا ظهور يعقوب باراده، مؤسس اين فرقه، را در سده ششم ميلادي ذكر كرده در صورتي كه آنچه ابن اثير ميگويد راجع به رويدادهاي سده پنجم ميلادي است و تصور ميرود كه درين باره اشتباهي روي داده باشد.
مترجم
[ (2)] فهرست امپراطوران روم از آغاز ميلاد مسيح تالئوي دوم به قرار زير است:
تواريخ ذيل نيز مربوط به مدت امپراطوري آنهاست.
آوگوستوس از 27 پيش از ميلاد تا 14 ميلادي بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 69
اين زينون يك بار از امپراطوري كناره جست و يكي از پسران خود را جانشين خويش ساخت ولي پس از درگذشت پسرش دوباره رشته فرمانروائي را به دست گرفت.
بعد از او نسطاس بيست و هفت سال امپراطوري كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
(او عملا از 31 پيش از ميلاد فرمانروا بود.) تيبريوس از 14 تا 37 ميلادي كاليگولا از 37 تا 41 كلاوديوس اول از 41 تا 54 نرون از 54 تا 68 گالبا از 68 تا 69 اوتو 69 ويتليوس 69 و وسپاسيانوس از 69 تا 79 تيتوس از 79 تا 81 دوميتيانوس از 81 تا 96 نروا از 96 تا 98 ترايانوس از 98 تا 117 هادريانوس از 117 تا 138 آنتونينوس پيوس از 138 تا 161 ماركوس آورليوس از 161 تا 180 وروس از 161 تا 169 (او در فرمانروائي شريك ماركوس آورليوس بود) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 70
او نيز مذهب يعقوبي داشت و كسي بود كه شهر عموريه را ساخت.
هنگام ساختمان همينكه پي آن را كند، به گنجي برخورد.
كه هزينه آن شهر را تأمين كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
كومودوس از 180 تا 192 پرتيناكس 193 ديديوس يوليانوس 193 سوروس از 193 تا 211 كاراكالا از 211 تا 217 گتا از 211 تا 212 (او در فرمانروائي شريك برادرش كاراكالا بود.) ماكرينوس از 217 تا 218 هليوگابالوس از 218 تا 222 الكساندر سوروس از 222 تا 235 ماكسيمينوس از 235 تا 238 گورديانوس اول 238 گورديانوس دوم 238 پوپينوس ماكسيموس و بالبينوس 238 گورديانوس سوم از 238 تا 244 (او با پوپينوس ماكسيموس و بالبينوس شريك بود و پس از مرگ آن دو. به تنهائي امپراطوري كرد.) فيليپ عرب از 244 تا 249 بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 71
از اين گذشته، مبالغي نيز فزوني داشت كه با آن كليساها و ديرهائي ساخت.
سپس يوسطين هفت سال فرمانروائي كرد و در ميان فرقه يعقوبيه كشتار بسيار به راه انداخت.
بعد يوسطانوس روي كار آمد و مدت امپراطوري او بيست و نه سال به طول انجاميد.
او در شهر رها كليساهاي شگفت انگيزي ساخت.
به روزگار او سنهودس پنجم در قسطنطنيه تشكيل شد و درين شوري، ادريحا را كه اسقف شهر منبج بود تكفير كردند زيرا قائل به تناسخ بود و ميگفت: ارواح برخي از مردم پس از دوري از ابدان ايشان، در اجساد حيوانات ميروند. و خداوند آنان را به خاطر كارهائي كه در زندگي كردهاند چنين كيفري ميدهد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
دكيوس از 249 تا 251 گالوس از 251 تا 253 آيميليانوس 253 و الريانوس از 253 تا 260 گالينوس از 253 تا 268 (او با پدرش و الريانوس در امپراطوري شريك بود تا آنكه وي اسير شاپور اول شد، و پس از آن به تنهائي امپراطور بود.) كلاوديوس دوم از 268 تا 270 آورليانوس از 270 تا 275 تاكيتوس از 275 تا 276 بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 72
در روزگار يوسطانوس، همچنين، ميان فرقههاي يعقوبيه و ملكيه در شهرهاي مصر اختلاف افتاد و آشوبهائي بر پا گرديد.
همچنين در بيت المقدس و جبل الخليل يهوديان بر مسيحيان شوريدند و گروه بسياري از ايشان را كشتند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
فلوريانوس 276 تا 282 پروبوس از 276 تا 282 كاروس از 282 تا 283 نومريانوس از 283 تا 284 كارينوس از 283 تا 285 ديو كلسين از 284 تا 285 (نومريانوس و كارينوس شريك يك ديگر بودند. پس از مرگ اولي ديو كلسين به جايش آمد، و او كارينوس را بر كنار كرد.) ماكسيميانوس از 286 تا 305 (ديو كلسين در سال 286 ميلادي ماكسيميانوس را شريك خود برگزيد.
هر دو در 305 به ترتيب به نفع گالريوس و كنستانتيوس اول استعفا كردند.
ولي ماكسيميانوس در سال 306 بار ديگر امپراطوري را از سر گرفت.) كنستانتيوس اول از 305 تا 306 گالريوس از 305 تا 310 (كنستانتيوس اول در غرب، و گالريوس در شرق فرمانروائي داشت) قسطنطين اول از 306 تا 337 (او پس از شكست دادن ماكسنتيوس به سال 312، يگانه فرمانرواي قسمت غربي امپراطوري و پس از مرگ ليكينيوس به سال 324، يگانه امپراطور در سراسر امپراطوري روم گرديد.) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 73
اين امپراطور، يعني يوسطانوس، كليساها و ديرهاي بسياري ساخت.
پس از او يوسطينوس سيزده سال فرمانروائي كرد و خسرو انوشيروان همزمان با او بود.
سپس طباريوس (تيبريوس) سه سال و هشت ماه سلطنت كرد. ميان او و انوشيروان نامهها و هدايائي رد و بدل شد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
ماكسيميانوس از 306 تا 308 سوروس از 306 تا 307 ماكسنتيوس از 306 تا 312 (دو نفر فوق و ماكسيميانوس از امپراطوران رقيب در قسمت غرب بودند).
ليكينيوس از 308 تا 324 ماكسيمينيوس از 308 تا 313 (ليكينيوس و ماكسيمينيوس هر دو امپراطور مشرق بودند. اولي تا هنگام مرگ گالريوس با وي شريك بود، دومي در 314 توسط ليكينيوس بر افتاد.) قسطنطين دوم از 337 تا 340 كنستانس اول از 337 تا 350 كنستانتيوس دوم از 337 تا 361 (سه نفر مذكور هر سه پسران قسطنطين اول بودند كه با هم در امپراطوري شركت داشتند.) ماگننتيوس از 350 تا 353 بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 74
او به بنا كردن عمارات و زيبا ساختن و آرايش آنها دلبستگي بسيار داشت.
پس از او موريق بيست و چهار سال پادشاهي كرد.
در روزگار او مردي از مردم شهر حماة برخاست كه معروف به مارون بود و فرقه مسيحي مارونيه بدو منسوب است.
او نظراتي داشت مخالف آنچه مسيحيان پيش از او داشتند.
در شام گروه بسياري از او پيروي كردند. ولي آنان كم كم از ميان رفتند و امروز كسي از اين فرقه شناخته نيست.
اين موريق همان كسي است كه خسرو پرويز، وقتي از بهرام جوبينه شكست خورد، پيش او رفت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
(او غاصب امپراطوري در مغرب بود.) يوليانوس كافر از 361 تا 363 يوويانوس از 363 تا 364 والنتي نيانوس اول از 364 تا 375 (در مغرب) والنس از 364 تا 378 (در مشرق) گراتيانوس از 367 تا 383 (در مغرب) (تا هنگام مرگ پدرش به سال 375 ميلادي والنتي نيانوس اول در امپراطوري شريك وي بود. بعد از سال 378 در مشرق نيز امپراطور بود. و در سال 379 تئودوسيوس اول را به شركت خويش برگزيد.) والنتي نيانوس دوم از 375 تا 395 (او با برادرش، گراتيانوس، شريك بود.) تئودوسيوس اول از 379 تا 395 بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 75
موريق دختر خود را به خسرو پرويز داد و لشكريان خويش را به ياري وي گماشت، و او را بار ديگر به كشور خويش باز گرداند و به پادشاهي رساند، چنان كه ما، به خواست خداوند، در جاي خود از آن گفت و گو خواهيم كرد.
پس از موريق، فوقاس بر تخت نشست. او از سرداران موريق بود كه بر او شوريد و او را غافلگير كرد و كشت و پس از او به فرمانروائي روم رسيد.
دوره فرمانروائي او هشت سال و چهار ماه بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
(او تا سال 394 امپراطور مشرق بود، و از آن پس يگانه امپراطور شرق و غرب گرديد. با مرگ او به سال 395، امپراطوري به امپراطوري روم غربي و امپراطوري روم شرقي تجزيه شد.) ماكسيموس از 383 تا 388 (در مغرب) انوگنيوس از 392 تا 394 (دو نفر مذكور در فوق از غاصبين امپراطوري بودند.) امپراطوران روم غربي هونوريوس از 395 تا 423 كنستانتيوس سوم 421 (او با هونوريوس در امپراطوري شريك بود.) والنتي نيانوس سوم از 425 تا 455 پترونيوس ماكسيموس 455 آويتوس از 455 تا 456 بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 76
او همينكه به قدرت رسيد، پسر موريق و اطرافيان وي را دنبال كرد تا همه را بكشد.
خسرو پرويز، به شنيدن اين خبر، به هم بر آمد و لشكرياني را به شام و مصر فرستاد و بر اين دو سرزمين چيرگي يافت و گروه بسياري از مسيحيان را كشت. هنگام سخن درباره خسرو پرويز، شرح اين پيشامد نيز داده خواهد شد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
مايوريانوس از 457 تا 461 سوروس از 461 تا 465 دوره فترت از 465 تا 467 آنتيموس از 467 تا 472 اولوبريوس 472 گلوكريوس 473 نپوس 474 تا 475 رومولوس آوگوستولوس از 475 تا 476 (خلع رومولوس آوگوستولوس توسط ادوآكر پايان امپراطوري روم غربي محسوب است. در واقع، ادوآكر و جانشينانش يك چند تفوق امپراطوران روم شرقي را ميشناختند.) امپراطوران روم شرقي آركاديوس از 395 تا 408 تئودوسيوس دوم از 408 تا 450 ماركيانوس از 450 تا 457 بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 77
پس از فوقاس، هر قل (هراكليوس) به امپراطوري رسيد.
سبب دست يافتن او بر مسند فرمانروائي اين بود كه لشكريان ايران، پس از حمله به روم شرقي، پيش رفتند تا به كرانه خليج قسطنطنيه رسيدند.
در آن جا فرود آمدند و قسطنطنيه را محاصره كردند.
هرقل كه در اين هنگام از راه دريا با كشتي براي مردم شهر خواربار ميبرد، موقع را مناسب شمرد و در شكافتن حلقه محاصره بيباكي و لاوري نشان داد و مردم شهر را كه از نداشتن خواربار در تنگنا افتاده بودند ياري كرد.
از اين رو، مردم قسطنطنيه دوستدار او شدند و او با استفاده از اين فرصت، به رهبري آنان پرداخت و بدرفتاري فوقاس را براي ايشان شرح داد و آنها را به كشتن فوقاس برانگيخت.
مردم نيز چنين كردند و فوقاس را كشتند و هر قل را به فرمانروائي نشاندند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
لئوي اول از 457 تا 474 لئوي دوم از 473 تا 474 (او با پدر بزرگش، لئوي اول، در امپراطوري همكاري داشت. اعقاب وي جز در دوره (1204 تا 1261) امپراطوري لاتيني قسطنطنيه، بر امپراطوري روم شرقي (بيزانس) همچنان فرمانروائي داشتند تا آنكه در سال 1453 قسطنطنيه به دست سلطان محمد فاتح افتاد.) (از دائرة المعارف فارسي)
ص: 78
سخن درباره طبقه سوم از فرمانروايان روم پس از هجرت
نخستين فرد از اين طبقه هر قل بود كه سبب رسيدن او به امپراطوري ذكر شد.
مدت فرمانروائي او بيست و پنج سال بود.
برخي گفتهاند:
او سي و يك سال فرمانروائي كرد.
در روزگار او پيامبر اكرم صلّي اللّه عليه و سلم ميزيست.
مسلمانان شام زمام فرمانروائي را سرانجام از دست دودمان او گرفتند.
پس از هر قل پسرش، قسطنطين، به امپراطوري رسيد.
و نيز گفته شده است:
او پسرش نبود، بلكه پسر برادرش قسطنطين بود.
قسطنطين نه سال و شش ماه فرمانروائي كرد. هنگام سخن درباره جنگجويان صواري به خواست خداوند شرح كارهاي او داده خواهد شد.
ص: 79
در روزگار او سنهودس ششم براي لعن و تكفير مردي بر پا گرديد كه وي را قورس ميخواندند و از مردم اسكندريه بود.
او مخالف فرقه ملكيه و موافق فرقه مارونيه بود.
پس از قسطنطين پسرش، قسطا، در زمان خلافت علي عليه السلام و معاويه روي كار آمد و پانزده سال فرمانروائي كرد.
بعد، هر قل كوچك پسر قسطنطين چهار سال و سه ماه بر اورنگ فرمانروائي دوام يافت.
سپس قسطنطين پسر قسطا سيزده سال فرمانروائي كرد.
برخي از اين مدت در روزگار خلافت معاويه و باقي آن در روزگار يزيد و پسرش معاويه و مروان بن حكم و اوائل ايام عبد الملك سيري شد.
آنگاه اسطينان، معروف به اخرم (يعني كسي كه بينياش را سوراخ كرده باشند) در روزگار عبد الملك به فرمانروائي رسيد و امپراطوري او نه سال به درازا كشيد.
بعد روميان او را از كار بر كنار كردند و بيني او را سوراخ نمودند و او را به يكي از جزيرهها راندند.
او گريخت و به پادشاه خزرها پيوست و از او ياري خواست.
ولي او وي را ياري نكرد.
از اين رو پيش ملك بر جان رفت.
پس از او لونطش در روزگار عبد الملك، سه سال سلطنت كرد. آنگاه كناره گرفت و به گوشهنشيني پرداخت.
بعد ابسيمر، معروف به طرسوسي، هفت سال فرمان راند.
سپس اسطينان، به همراهي و ياري برجان، بر او حمله برد.
ميان آن دو جنگهاي بسياري روي داد و سرانجام اسطينان بر او پيروزي يافت و او را بر كنار كرد و به پادشاهي خويش باز گشت.
ص: 80
اين پيشامد در روزگار وليد بن عبد الملك روي داد.
اسطينان، بار دوم كه بر تخت نشست، چون با برجان پيمان بسته بود كه پس از پيروزي هر سال خراجي بدو بپردازد، براي پرداخت اين خراج ناچار شد كه با روميان سختگيري كند و با بيداد ستم از ايشان ماليات بگيرد.
بدين منظور گروه بسياري از مردم را كشت. سرانجام مردم به جان رسيدند و گرد هم آمدند و بر او شوريدند و خونش را ريختند.
دومين دوره فرمانروائي او دو سال و نيم بود و كشتن او در آغاز دولت سليمان بن عبد الملك روي داد.
پس از او نسطاس بن فيلفوس جايش را گرفت.
در روزگار او ميان روميان اختلافاتي افتاد كه منجر به خلع و تبعيد او گرديد.
سپس تيدوس معروف به ارمني به فرمانروائي نشست. او نيز در روزگار سليمان بن عبد الملك بود.
او، همچنين، كسي بود كه مسلمة بن عبد الملك كشورش را محاصره كرد.
بعد، به خاطر ناتواني او در كشور داري، اليون پسر قسطنطين، روي كار آمد زيرا به مردم روم شرقي قول داد كه چنانچه زمام كشور را به دست وي بسپارند، مسلمانان را از قسطنطنيه خواهد راند.
آنان نيز او را به سلطنت نشاندند.
مدت فرمانروائي او بيست و شش سال بود و در سالي كه مردم با وليد بن عبد الملك بيعت ميكردند، در گذشت.
پس از او، پسرش قسطنطين بيست و يك سال فرمانروائي كرد.
در روزگار او دولت امويان بر افتاد.
او در بيستمين سال خلافت منصور عباسي در گذشت
ص: 81
بعد پسرش، اليون، نوزده سال و چهار ماه فرمانروائي كرد.
مقداري از اين مدت، در باقي روزگار منصور سپري شد.
او در زمان خلافت مهدي از جهان رفت.
آنگاه ريني، زن اليون بن قسطنطين، زمام امور را به دست گرفت و با او پسرش، قسطنطين بن اليون، بود.
اين خانم در باقي روزگار مهدي و همچنين در دوره خلافت هادي و اوائل خلافت هارون الرشيد، كارهاي كشورداري را انجام داد.
همينكه پسرش بزرگ شد، ميانه او با هارون الرشيد به هم خورد در صورتي كه مادر وي با هارون صلح كرده بود.
وقتي پسرش در اثر بيسياستي اين صلح را بر هم زد، هارون بر او حمله برد و با او جنگ كرد.
قسطنطين شكست خورد و نزديك بود كه دستگير شود ولي گريخت.
مادرش او را گرفت و در چشمش ميل كشيد و خود به تنهائي زمامدار كشور گرديد و با هارون صلح نمود و پنج سال ديگر فرمانروائي كرد.
بعد نقفور بر او چيره شد و تاج و تخت را از او گرفت.
مدت سلطنت نقفور هفت سال و سه ماه بود.
اين نقفور پدر استبراق است.
من (يعني: ابن اثير) در بسياري از كتابها ديده بودم كه نقفور به سكون قاف ضبط شده، تا به مردي برخوردم كه عقيده داشت نام او نقفور (به فتح قاف) است.
نقفور پسر خود، استبراق، را وليعهد و جانشين خويش ساخت. و او نخستين كسي بود كه در ميان روميان، اين كار، يعني وليعهدي، را مرسوم ساخت چون پيش از او چنين كاري شناخته نبود.
ص: 82
همچنين، فرمانروايان روم تا پيش از نقفور ريش خود را ميتراشيدند، پادشاهان ايران نيز چنين ميكردند. ولي نقفور اين كار را نكرد.
فرمانروايان روم شرقي، همچنين، هنگام نامهنگاري در آغاز نامه مينوشتند: از فلان، فرمانرواي مسيحيان.
ولي نقفور مينوشت: «از فلان، فرمانرواي روميان» و ميگفت: «من پادشاه همه مسيحيان نيستم.» همچنين، روميان تازيان را سارقيوس [ (1)] ميخواندند.
يعني: «بندگان ساره» به سبب هاجر مادر اسماعيل (كه كنيز ساره زن ابراهيم خليل بود و تازيان از دودمان هاجر و اسماعيل هستند.)
______________________________
[ (1)] اصل اين واژه، ساراسن و يوناني آن ساراكنوي است.
اين نامي است كه يونانيان متأخر به مردم چادرنشين بيابان سوريه و عربستان، كه مزاحم مرزهاي امپراطوري روم در جانب سوريه بودند، اطلاق ميكردند و سپس به عربها و توسعا- خاصه در موارد مربوط به جنگهاي صليبي- به مسلمانان بطور كلي اطلاق ميشد (اصطلاح غالب در مورد مسلمانان اسپانيا و پرتغال «مورها» بود.) اين لفظ را نخستين بار ديو سكوريدس عينزربي در حدود نيمه اول قرن اول بعد از ميلاد، در مورد نوعي رزين به كار برده كه آنرا محصول يك «درخت ساراكني» ناميده است.
كلاوديوس بطليموس از سرزمين ساراكنه در عربستان نام ميبرد.
احتمالا منشأ ساراسنها از سرزمين شبه جزيره سينا به طرف مرز مصر و در مجاورت قلمرو نبطيان بوده است.
ظاهرا در اواسط قرن سوم بعد از ميلاد ساراسنها بعضي قبائل بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 83
ولي نقفور آنان را از بكار بردن اين واژه درباره تازيان، باز داشت.
به سال 193 هجري قمري جنگي ميان نقفور و برجان در گرفت و نقفور در اين جنگ كشته شد.
پس از او استبراق، كه پدرش او را وليعهد خود ساخته بود، به جايش نشست.
مدت فرمانروائي او دو ماه بود.
بعد ميخائيل بن جرجس، پسر عم نقفور، بر تخت نشست.
برخي برآنند كه او پسر استبراق بود.
ميخائيل دو سال، در روزگار خلافت امين، فرمانروائي كرد.
گفتهاند فرمانروائي او بيش از اين مدت دوام يافت.
به هر صورت اليون معروف به بطريق بر او شوريد و او را مغلوب كرد و به زندان انداخت.
آنگاه خود بر جايش نشست و هفت سال و سه ماه سلطنت كرد تا اين كه ياران ميخائيل، براي رهائي سرور خود، به اليون
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
كوچكتر را مطيع ساختند و مزاحم مرزهاي امپراطوري بيزانس شدند. عاقبت اعراب شمالي و عربهاي بين النهرين و مرزهاي ايران تحت اين عنوان آمدند.
پس از تأسيس دولت اسلامي، بيزانسيها همهي اتباع مسلمان تابع خلفا را ساراسن خواندند، و اين تسميه تا اواخر قرون وسطي و حتي پس از سقوط خلافت بغداد هم معمول بود و به وسيله بيزانسيها از طريق جنگهاي صليبي وارد اروپاي غربي گرديد و در مورد همهي عربها و محصولات ممالك شرقي رواج يافت.
(از دائرة المعارف فارسي)
ص: 84
حمله بردند و او را كشتند.
در نتيجه، ميخائيل از زندان رهائي يافت و به كرسي فرمانروائي باز گشت.
و نيز گفتهاند:
او در روزگار فرمانروائي اليون به زندان نيفتاده بلكه گوشهنشيني گزيده بود.
به هر صورت، دومين دوره فرمانروائي او، به گفته برخي نه سال و به گفته برخي ديگر، بيش از اين مدت دوام يافت.
پس از او پسرش، توفيل بن ميخائيل، چهارده سال سلطنت كرد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج4 84 سخن درباره طبقه سوم از فرمانروايان روم پس از هجرت ..... ص : 78
ن كسي است كه شهر زبطره را گشود و معتصم، خليفه عباسي، به همين سبب براي نجات آن شهر و دفع مهاجمان لشكر كشي كرد كه از رويدادهاي مشهور خلافت معتصم است.
توفيل، همچنين، عموريه را گشود و مرگ او در روزگار واثق روي داد.
بعد پسرش، ميخائيل، بيست و هشت سال پادشاهي كرد.
مادرش او را در كار كشورداري نظارت ميكرد و او بر آن شد كه مادر خود را بكشد. مادرش نيز كناره گرفت و به گوشهنشيني پرداخت.
مردي، اهل عموريه، كه از فرزندان فرمانروايان گذشته بود و او را ابن بقراط ميخواندند بر او شوريد.
ميخائيل با گروهي از اسيران مسلمان كه در اختيار خود داشت با او روبرو شد و جنگ كرد.
در اين جنگ ميخائيل پيروزي يافت و ابن بقراط را گرفت و گوش و بيني وي را بريد.
ص: 85
بعد، بسيل صقلبي (اسلاوي) بر ميخائيل شوريد و بر كشور چيره شد و او را، به سال 253 هجري قمري، كشت.
پس از او، بسيل صقلبي (اسلاوي) بر تخت نشست و بيست سال فرمانروائي كرد كه همزمان با روزگار خلافت معتز و مهتدي و اوائل ايام معتمد بود.
مادر بسيل از نژاد اسلاو بود. از اين رو او را به اسلاوها منسوب ميساختند.
حمزه اصفهاني راجع به او اشتباهي كرده و هنگام سخن درباره ميخائيل ميگويد:
«بعد پادشاهي از دست روميان بدر رفت و به دست اسلاوها افتاد چون بسيل اسلاوي او را كشت.» بدين گونه حمزه پنداشته كه پدر بسيل اسلاو بوده است.
بعد از بسيل پسرش، اليون بن بسيل بيست و شش سال، كه همزمان با روزگار خلافت معتمد و معتضد و مكتفي و اوائل ايام مقتدر ميشد، فرمانروائي كرد.
در گذشت او را به سال 297 نوشتهاند.
سپس برادرش، الكسندروس، يك سال و دو ماه پادشاهي كرد و در دبيله (به ضم دال و فتح باء) در گذشت.
و نيز گفتهاند:
«چنين نيست و او را به سبب بدرفتاري با مردم غافلگير كردند و كشتند.» آنگاه قسطنطين بن اليون، كه خردسال بود، بر تخت نشست و كار كشورداري او را اسقف بزرگ دريائي [ (1)] كه ارمانوس
______________________________
[ (1)]- يعني اسقفي كه محل اقامت او يكي از جزيرههاي درياست.
ص: 86
نام داشت بر عهده گرفت.
ارمانوس در آغاز كار شرطهائي كرد. از آن جمله اين كه تاج بر سر ننهد و پادشاهي را نه براي خود بخواهد و نه براي هيچيك از فرزندان خود.
ولي هنوز دو سال نگذشته بود كه خطبه پادشاهي را به نام وي و فرزندان وي خواندند و او با قسطنطين بر تخت نشست.
او سه پسر داشت و يكي از آنها را اخته كرد و به مقام اسقفي رساند تا از كشمكش و درگيري با او بر كنار ماند زيرا اسقفي مخالف كشورداري است.
بعد تا سال 330 هجري به حال خود باقي ماند تا اين كه دو پسر ديگرش با قسطنطين همدست شدند كه پدر خود را از ميان بردارند.
در نتيجه اين سازش، دو برادر به پدر خود وارد شدند و او را گرفتند و بستند و به ديري كه در جزيرهاي نزديك قسطنطينه داشت فرستادند.
اين دو تن، پس از تبعيد پدر خويش، نزديك به چهل روز با قسطنطين همكاري كردند. بعد بر آن شدند كه وي را بكشند.
ولي قسطنطين درين كار بر آن دو پيشي گرفت و بر هر دو دست يافت و آنها را به دو جزيره در دريا فرستاد.
يكي از آن دو تن به نگهبان خود حمله برد و او را كشت.
مردم جزيره نيز او را گرفتند و كشتند و سرش را پيش قسطنطين فرستادند. ولي پادشاه براي كشته شدن او اندوهگين گرديد.
اما ارمانوس چهل سال پس از گوشهگيري در آن جزيره در گذشت.
دوره پادشاهي قسطنطين، با بقيه روزگار خلافت مقتدر و دوره قاهر و راضي و مستكفي و قسمتي از مدت خلافت مطيع،
ص: 87
همزمان بود.
بعد اين قسطنطين گرفتار قسطنطين بن اندرونقس شد كه بر او شوريد.
پدر اين مرد به سال 294 پيش مكتفي خليفه عباسي رفته و به دست او اسلام آورده و همان جا در گذشته بود.
اين پسر از آن جا گريخت و از راه ارمنستان و آذربايجان خود را به شهرهاي روم شرقي رساند.
گروه بسياري از مردم پيرامون او گرد آمدند و پيروانش فزوني يافتند و او با همراهي و ياري ايشان رهسپار قسطنطنيه شد و با قسطنطين پيكار كرد تا او را از پادشاهي بر كنار سازد.
ولي قسطنطين پيروزي يافت و او را كشت. اين پيشامد در سال 301 روي داد.
همچنين، فرمانرواي روم (روم غربي) از اطاعت او سرپيچيد. روم كرسي پادشاه فرنگيان بود. او خود را پادشاه ميخواند و جامه پادشاهان ميپوشيد.
تا پيش از اين تاريخ پادشاهان روم از فرمانروايان قسطنطنيه پيروي مينمودند و به دستورهاي ايشان كار ميكردند. ولي در سال 340 هجري پادشاه روم نيرومندي و توانائي يافت و از فرمان پادشاه قسطنطنيه سر پيچيد.
قسطنطين كه چنين ديد لشكريان خويش را گسيل داشت تا با او و فرنگياني كه با او بودند بجنگند.
دو لشكر با هم روبرو شدند و به پيكار پرداختند.
درين نبرد، لشكريان روم شرقي شكست خوردند و گريختند و خسته و كوفته و سر شكسته به قسطنطنيه برگشتند.
قسطنطين، پس از اين شكست، ديگر در صدد جنگ با پادشاه
ص: 88
روم بر نيامد و به صلح و مسالمت رضا داد.
در نتيجه، دشمني اين دو پادشاه به دوستي بدل شد و ميانشان خويشاوندي برقرار گرديد و قسطنطين دختر پادشاه روم را براي پسر خويش، ارمانوس، گرفت.
از آن ببعد كار فرنگيان همچنان بالا ميگرفت و فرمانروائي ايشان گسترش و فزوني مييافت تا به برخي از شهرهاي اندلس چيره شدند، همچنين جزيره سيسيل و شهرهاي كرانه شام و بيت المقدس را گرفتند و سرانجام بر قسطنطنيه نيز به سال 601 هجري قمري دست يافتند. ما، به خواست خداوند، هر يك از اين رويدادها را در جاي خود شرح خواهيم داد.
از آنچه جا دارد بدين مقال افزوده شود اين است كه در سال 322 هجري قمري گروههائي از تركان، منجمله تاتارهاي بجناك و عشائر بختي و غيره گرد هم آمدند و به يكي از شهرهاي قديم روم شرقي كه وليدر ناميده ميشود، تاختند و آنجا را محاصره كردند.
ارمانوس، به شنيدن اين خبر، لشكر انبوهي كه دوازده هزار تن مسيحي نيز در ميانشان بود به جنگ مهاجمان فرستاد.
پيكار سختي ميانشان در گرفت و سرانجام لشكريان روم شرقي شكست خوردند و تركان بر آن شهر پيروز شدند و آن جا كشتار و بردهگيري و يغماگري بسيار كردند.
سپس شهر را ويران ساختند.
آنگاه به سوي قسطنطنيه رهسپار شدند و آن شهر را چهل روز در حلقه محاصره نگاه داشتند.
به شهرهاي ديگر روم شرقي نيز حمله بردند. يورشها و تاراجگريهاي ايشان گسترش يافت و تا شهرهاي اروپا رسيد.
بعد پيروزمندانه باز گشتند.
ص: 89
سخن درباره رسيدن قبيلههاي عرب به عراق و فرود آمدنشان در حيره
ابن الكلبي گفته است:
پس از در گذشت بخت نصر، آن گروه از عرب كه او آنان را در حيره جاي داده بود، به مردم شهر انبار پيوستند.
از اين رو حيره روزگاري دراز ويران ماند در حاليكه مردم حيره در انبار به سر ميبردند و هيچ سردار عربي به ايشان حمله نميبرد.
هنگامي كه فرزندان معد بن عدنان و آن قبيلههاي عرب كه با ايشان بودند، فزوني يافتند و در نتيجه زد و خوردهائي كه با هم كردند دچار پراكندگي و پريشاني شدند، براي سر و سامان دادن به كار خويش در صدد بر آمدند تا از زمينهاي يمن و- بلنديهاي شام كه نزديكشان بود اراضي حاصلخيزي را به دست آورند.
ص: 90
از اين رو قبيلههائي از ايشان در جست و جوي آبادي به راه افتادند تا به بحرين رسيدند و در آنجا فرود آمدند.
در بحرين گروهي از قبيله ازد [ (1)] ميزيستند.
كساني كه از تهامه [ (2)] آمدند عبارت بودند از مالك و عمرو، دو پسر فهم بن تيم بن اسد بن وبرة بن قضاعه، و مالك بن زهير بن عمرو بن فهم با گروهي از قوم خود، و حيقاد بن الحنق بن عمير بن قبيص بن عدنان با همه افراد قبيله قبيص غطفان بن عمرو بن طمثان بن عوذ مناة بن يقدم بن افصي بن دعمي بن اياد بن نزار بن معد بن عدنان نيز با كسان ديگري از
______________________________
[ (1)]- ازد (به فتح الف و سكون زاء): نام قبيلهاي از اعراب كه چهار شاخه آن در عمان و يمن و غسان ميزيستند و در جاهليت بتپرست بودند.
پس از اسلام آوردن، در خلافت ابو بكر مرتد شدند ولي دوباره به دين اسلام بازگشتند.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (2)]- تهامه (به فتح تاء و ميم): دشت ساحلي و باريكي كه از شبه جزيره سينا تا عدن در سواحل غربي و جنوبي جزيرة العرب در كنار بحر احمر ممتد است.
گاهي آن را به تهامه حجاز، تهامه عسير و تهامه يمن تقسيم ميكنند.
عريضترين قسمت آن در ناحيه پسكرانه جده است.
عرض تهامه يمن از پنجاه تا هشتاد كيلومتر تغيير ميكند.
شهرهاي نجران و مكه و جده در عربستان سعودي، و صنعاء در يمن، در ناحيه تهامه قرار دارند.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 91
قبيله اياد [ (1)] به آنان پيوست.
بدين گونه قبيلههائي از عرب در بحرين گرد آمدند و با يك ديگر درباره «تنوخ» سوگند ياد كردند.
(تنوخ به معني مقام كردن و در يك جا ثابت ماندن است).
آنان پيمان بستند كه يك ديگر را ياري دهند و كمك كنند.
از اين رو، همه با هم يگانه و همدست شدند و حكم يك قبيله را پيدا
______________________________
[ (1)]- اياد (به كسر الف): از قبائل بزرگ قديم عرب، منسوب به بني معد، از نسل اسماعيل است.
مسكن آنان در تهامه تا حدود نجران بود.
در اوايل قرن سوم بعد از ميلاد در باب مالكيت كعبه بين اياد و قبيله مضر كشمكش برخاست و قبيله اياد مغلوب شد و به عراق عرب و بين النهرين مهاجرت كرد و ظاهرا به اطاعت ملوك لخمي حيره در آمد.
(گفته شده است كه اياد حروف عربي را به عراق آوردند.) در اوايل قرن ششم ميلادي تاخت و تازهائي به خاك ايران كردند ولي در دوره خسرو انوشيروان شكست خوردند، و سپس، به قولي، به شام رفتند.
در نبرد ذو قار به طرفداري دولت ايران جنگيدند.
در دوره عمر خطاب در جزء قشون هراكليوس با مسلمانان جنگيدند ولي سرانجام به اطاعت خليفه در آمدند و در ادوار بعد نامي از ايشان ديده نميشود.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 92
كردند كه به مناسبت تنوخ، به نام قبيله تنوخ ناميده شدند. [ (1)] گروهي از فرزندان و بازماندگان نمارة بن لخم نيز به ايشان پيوستند.
مالك بن زهير نيز جذيمة الابرش بن مالك بن فهم بن غانم بن دوس ازدي را فرا خواند تا با او در آن جا سكونت كند.
خواهر خود، لميس، را نيز به عقد وي در آورد، و بدين ترتيب جذيمه هم در آن جا ماندگار شد.
______________________________
[ (1)]- تنوخ (به فتح تاء): نام چند قبيله است كه در زمان قديم در بحرين گرد آمده به اقامت در آن مكان سوگند خورده و عهد بستند- انساب سمعاني (از لغتنامه دهخدا) تنوخ: مجموعهاي واحد از چند قبيله هم پيمان عرب كه چون از قديم سلسله نسب مشتركي اتخاذ كردهاند، معمولا يك قبيله به شمار آمدهاند.
نسب آنها در بين علماي انساب، مختلفه فيه است و در باب اصل و منشاء آنها نيز آنچه در روايات قديم عرب آمده است افسانه آميز مينمايد.
بهر حال، تنوخ از اعراب جنوب (يماني) بودهاند و در دوره نامعلومي به عربستان مركزي حركت كردهاند و سپس، شايد از اوائل قرن دوم ميلادي طي هجومهاي متوالي، به عراق و مخصوصا به نواحي وسطي و سفلاي فرات رفتهاند.
بيشتر آنها مسيحي بودهاند و از اركان عمده دولت ملوك لخم به شمار ميآمدهاند.
بعدها دستههائي از آنها به حدود شام مهاجرت كردهاند و تحت فرمان امراي غساني در آمدهاند.
در اوائل اسلام در لشكر كشيهاي خالد بن وليد در عراق، مثل بعضي قبائل نصراني ديگر، در سال 12 هجري قمري، با وي جنگيدهاند.
ص: 93
اجتماع اين قبائل در روزگار ملوك الطوائف بود. آنان را تنها از اين رو ملوك الطوائف ميخواندند كه هر يك از ايشان بر طايفه كوچكي از مردم روي زمين فرمانروائي داشت.
ابن الكلبي، همچنين، گفته است:
بعد، افراد قبيله تنوخ كه در بحرين اقامت گزيده بودند، به دشتهاي پر آب و حاصلخيز عراق چشم دوختند و از اختلاف ميان ملوك الطوائف استفاده كردند و در آنچه مردم غير عرب از اراضي پيوسته به شهرهاي عرب بدست آورده يا سهيم شده بودند، طمع كردند و خواستند به اصطلاح از اين نمد كلاهي يابند.
از اين رو، همه در رفتن به عراق هماهنگ و همداستان شدند و بدان سرزمين شتافتند و تا زيان بومي را از شهرهاي خود راندند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
بعدها بعضي از شعبههاي آنها نيز جزء قشون عمرو عاص در فتوحات عرب در مصر شركت جستهاند، و در سال 21 هجري قمري در اطراف فسطاط سكني گزيدهاند.
در واقعه صفين به سال 37 هجري قمري، مانند ديگر قبائل مسيحي، در لشكر معاويه بودند.
بعدها بيشتر آنها به جانب حمص و حلب كوچ كردند و سرانجام در دوره خلافت مهدي عباسي (كه از 158 تا 169 به طول انجاميد) ناچار به اسلام گرويدند.
جماعتي از تنوخ نيز در جبل لبنان سكني گزيدهاند، و امراي تنوخي در بعضي نواحي لبنان در قرون وسطي نقش عمدهاي داشتند.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 94
از تنوخ، نخستين كسي كه رو به عراق نهاد، حيقاد بن الحنق با گروهي از خويشاوندان خود و آميزههائي از مردم ديگر بود.
اينان در عراق به ارمانيان برخوردند كه بابل و سرزمينهاي وابسته بدان تا ناحيه موصل را در اختيار داشتند و با اردوانيان زد و خورد ميكردند كه ملوك الطوائف بودند و در ميان «نفر» (به كسر نون و فتح فاء مشدد) كه قريهاي است از سواد عراق، تا ابله ميزيستند.
ارمانيان بازماندگان ارم بودند. از اين رو ارمانيان ناميده ميشدند.
آنان، همچنين نبطيان سواد عراق بودند [ (1)]
______________________________
[ (1)]- نبط (به فتح نون و باء): قومي كه در بطائح ميان عراق عرب و عراق عجم يا در سواد عراق ساكن بودهاند.
در اين كه نبطيها چه قومي بوده و از كجا آمدهاند اختلاف است.
بعضي ميگويند مسكن اولي آنها عربستان بوده بعد به بين النهرين هجرت كردهاند، و آشوريها يا ماديها آنها را به باديه راندهاند.
بعضي ديگر معتقدند كه مسكن اصلي آنها در بين النهرين بوده و از آن جا به اطراف رفتهاند.
كوسن دروپرسوال معتقد است كه نبطيهاي پتره را بخت النصر از بين النهرين كه موطن اصلي آنها بود در ضمن لشكركشي با خود آورده و در اين جا سكني داده است.
به هر حال، احتمال قوي آن است كه اينان نيز مثل اعراب بائده از طوائف آرامي بودهاند كه در شمال عربستان ميان سواحل فرات و خليج فارس و مديترانه و درياي سرخ زندگاني ميكردهاند- از تاريخ اسلام، دكتر بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 95
بعد، مالك و عمرو، دو پسر فهم بن تيم الله، و كسان ديگر از تنوخ به شهر انبار رسيدند و بر فرمانرواي ارمانيان وارد شدند.
همچنين نماره و همراهانش به قريه نفر در آمدند و به فرمانرواي اردوانيان رسيدند.
ارمانيان از مردم غير عرب، يعني اردوانيان فرمانبرداري نميكردند. اردوانيان نيز به اطاعت از ارمانيان تن در نميدادند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
فياض. ص 16 مرحوم پيرنيا آرد:
به روايت ديودور: اعراب نبطي در كويرهائي زندگي ميكنند و اسم وطن خود را به محلهائي ميدهند كه در آن جا نه خانهاي ديده ميشود، نه رودي. نه چشمهاي كه آب فراواني به قشون بدهد.
موافق قانون هر عرب نبطي بايد از بنا كردن خانه و بذر افشاني و كاشتن درختهاي مثمر و خوردن شراب امتناع ورزد و هر كس خلاف اين قانون رفتار كنند. مستحق اعدام است.
نبطيها اين قانون را مجري ميدارند و معتقدند كه هر كس اين احتياجات را براي خود ايجاد كند بنده اشخاصي ميشود كه اين حوائج او را بر آورند.
شغل آنها تربيت شتر و گوسفند است و در كويرها زندگي ميكنند.
انباط به استقلال خودشان بسيار علاقمندند و هر گاه دشمني به ولايت آنها نزديك شود، به كويرها فرار ميكنند چنان كه به قلعهاي پناه برند.
اين كويرها فاقد همه چيز است و كسي غير از خود انباط به اين جاها دسترسي ندارد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 96
سرانجام فرمانرواي يمن، تبع (به ضم تاء و فتح باء مشدد) اسعد ابو كرب بن ملكيكرب، با سپاهيان خود بدان نواحي رسيد.
او كسي را با لشكري اندك كه چندان نيروئي نداشت در حيره گذاشت و رفت.
پس از بازگشت نيز آنان را همچنان به حال خود نهاد و به
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
در اين كويرها انباط آب انبارهائي ساخته درش را گرفتهاند چنان كه بجز خودشان كسي از اين آب انبارها اطلاعي ندارد. و خودشان هم در مواقع لزوم موافق علاماتي ميتوانند اين محلها را يافته. خود و حشمشان را سيراب كنند.
غذاي اين اعراب گوشت است و شير و چيزي كه بطور طبيعي زمين به عمل ميآورد.
علي سامي مينويسد:
نبطيها دستهاي از اقوام سامي و شعبهاي از اعراب اسماعيلي بودند.
پايتخت آنها به زبان يوناني پترا، در شانزده فرسنگي شمال خليج عقبه و اسم اصلي آن سلع (وادي موساي فعلي) از سه قرن پيش از ميلاد پايتخت نبطيها بود و در سال 105 ميلادي به دست روميها افتاد و سلطنت آنها منقرض گرديد.
قديميترين خط نبطي كه به دست آمده، در شبه جزيره سينا، جنوب شرقي فلسطين، مربوط به سده اول ميلادي است.
خط نبطي داراي 22 حرف و به حساب جمل بوده است يعني رديف آن همان ابجد، هوز، حطي، كلمن، سعفص، قرشت بوده است.
اعراب شش حرف بر آخر اين حروف اضافه كردند كه ثخذ و ضظغ باشد.
(از لغتنامه دهخدا)
ص: 97
يمن مراجعت كرد.
در ميان اين عده از هر قبيلهاي گروهي وجود داشتند. از اين رو، تنوخ كه قبيلهاي مركب از همه قبائل عرب بود، هنگامي كه به حيره در آمد. ميان كساني كه تبع از يمن بدان جا آورده بود، خويشان و دستياراني يافت.
افراد قبيله تنوخ، كه در خانههاي ساخته شده به سر نمي- بردند، با چادرها و سراپردههاي پشمين از انبار به حيره روي آوردند و در آن جا اردو زدند.
از آنان نخستين كسي كه به فرمانروائي رسيد، مالك بن فهم بود.
او در زميني منزل گزيد كه پيوسته به انبار بود.
پس از در گذشت مالك، برادرش عمرو بن فهم بن غانم بن دوس ازدي فرمانروائي يافت.
هنگامي كه او از جهان رفت، جذيمة الابرش، پسر مالك بن فهم به جايش نشست.
و نيز گفتهاند:
جذيمه از قوم عاد نخستين بود كه از فرزندان دمار بن اميم بن لوذ بن سام بن نوح عليه السلام محسوب ميشدند. خدا بهتر ميداند.
ص: 98
سخن درباره جذيمة الابرش
ابن الكلبي گفته است:
جذيمه در روشن بيني و درست انديشي و تند تازي و سخت- گيري و سخت كشي از همه پادشاهان عرب برتر بود.
نخستين پادشاهي بود كه بر سراسر عراق چيرگي و فرمانروائي يافت و عرب بدو پيوست.
جذيمه با لشكرياني كه در اختيار داشت جنگهاي بسيار كرد.
او دچار برص بود و عرب چون ميخواست اين عيب را از او پوشيده بدارد، براي احترام وي، او را به جاي اين كه جذيمة الابرص بخواند جذيمة الابرش يا جذيمة الوضاح ميخواند. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- برص (به فتح باء و راء) به معني پيسي است، مرضي است كه لكههاي سپيد روي پوست بدن توليد ميكند و كسي را كه دچار اين بيماري است ابرص مينامند. جذيمه را چون نميخواستند ابرص بخوانند، ابرش ميخواندند كه به معني خالدار است يا وضاح ميخواندند كه به معني سپيد و روشن است چون بر اثر پيسي قسمتهائي از پوست او سپيد شده بود.
مترجم
ص: 99
اردوگاههاي جذيمه در زمينهاي ميان حيره و انبار و بقه و هيت و عين التمر و اطراف بيابان تا العمير و خفيه قرار داشت.
او دارائي بسيار گرد آورده بود و از سوي شهرها و كشورها نمايندگاني پيش وي ميآمدند.
با قبيلههاي طسم و جديس نيز كه در بخشهائي از يمامه به سر ميبردند، جنگ كرده بود.
جذيمه با حسان بن تبع اسعد ابي كرب هم درگيري پيدا كرد و به زد و خورد پرداخت.
او با لشكريانش به قلمرو حسان تاخت و تاراج كرد و بازگشت.
حسان نيز كه در نيرومندي كم از او نبود يورش او را تلافي كرد و به فوجي از قشون او حمله برد و همه را نابود ساخت.
جذيمه دو بت داشت كه آنها را ضيزن ميخواندند.
قبيله اياد در سرزميني ميزيست كه به عين اباغ معروف بود (زيرا در آن جا چشمه آبي روان بود كه به سرورشان اباغ تعلق داشت.) يك بار براي جذيمه حكايت كردند كه ميان دائي وي در قبيله اياد پسري از قبيله لخم به سر ميبرد به نام عدي بن نصر بن ربيعه كه بسيار زيبا و ظريف است.
جذيمه براي قبيله اياد پيام فرستاد و آن پسر را درخواست كرد تا وي را به فرزندي خويش بپذيرد. ولي آنان درخواست وي را نپذيرفتند و از تسليم عدي، يعني آن پسر، خودداري كردند.
جذيمه كه چنين انتظاري را نداشت، توسل به زور جست و به خاطر عدي لشكر كشيد تا با اياد بجنگد.
افراد قبيله اياد كه ديدند كار به خونريزي ميكشد و تاب ايستادگي در برابر جذيمه را ندارند، به نيرنگي دست زدند و كسي
ص: 100
را برانگيختند تا آن دو بت را كه جذيمه ميپرستيد بدزدد.
بعد براي جذيمه پيام فرستادند و گفتند:
«آن دو بت كه ضيزن نام دارند، از تو بيزار شده و به ما گرويده و پيش ما آمدهاند. اگر پيمان ببندي كه دست از جنگ با ما برداري، اين دو بت را براي تو خواهيم فرستاد.» جذيمه پاسخ داد:
«جنگ من براي عدي بن نصر است. اگر او را هم با آن دو بت بفرستيد، ديگر جنگي با شما نخواهم داشت.
آنان اين بار پيشنهاد وي را پذيرفتند و عدي را با آن دو بت برايش فرستادند.
جذيمه فريفته زيبائي عدي شد و او را همدم خود ساخت و شرابداري خويش را بدو سپرد.
رقاش، خواهر جذيمه، نيز همينكه چشمش به عدي افتاد، شيفته و دلداده او گرديد و برايش پيام فرستاد كه وي را از جذيمه خواستگاري كند.
ولي عدي پاسخ داد.
«من نه خود را شايسته همسري خواهر جذيمه ميدانم، نه چنين آرزوئي در سر ميپرورم و نه جرئت آن را دارم كه از جذيمه خواهرش را خواستگاري كنم.» رقاش بار ديگر براي عدي پيام فرستاد و گفت:
«اگر ميترسي كه برادرم از خواستگاري تو خشمگين شود يا درخواست تو را نپذيرد، هنگامي كه به شرابخواري مينشيند به او شراب ناب و بي آب بپيما ولي به ديگران شرابي كه آميخته با آب باشد بده. بدين شيوه، او مست خواهد شد ولي ديگران هوشيار خواهند ماند. هنگامي كه برادرم مست شد اگر مرا از او خواستگاري
ص: 101
كني، خواهش تو را رد نخواهد كرد و وقتي كه مرا به عقد تو در آورد ديگران گواه خواهند بود.» عدي دستور رقاش را به كار بست و همچنان كه رقاش پيش بيني كرده بود، جذيمه درخواست عدي را پذيرفت و خواهر خود را بدو داد.
عدي همان شب با رقاش همبستر شد و از او كام دل گرفت.
بامداد با عطري كه بوي خوشي ميداد و معمولا داماد استعمال ميكرد، از خانه بيرون آمد.
جذيمه كه او را آراسته و خوشبوي ديد، در شگفت شد و از او پرسيد:
«اي عدي، اينها نشانه چيست؟» پاسخ داد:
«نشانه دامادي است. آخر ديشب شب عروسي من بود.» جذيمه پرسيد:
«كدام عروس؟» در جواب گفت:
«رقاش.» جذيمه گفت:
«واي بر تو! چه كسي او را به عقد تو در آورد؟» جواب داد:
«پادشاه.» جذيمه از كاري كه شب گذشته كرده بود، پشيمان شد و سر به زير انداخت و در انديشه فرو رفت.
عدي بر جان خويش بيمناك شد و گريخت چنان كه در آن جا ديگر هيچ كس نه از او نشانهاي يافت و نه درباره او سخني شنيد.
ص: 102
بعد، جذيمه براي خواهر خود اين دو بيت را فرستاد:
خبريني و انت لا تكذبيني:أبحر زنيت ام بهجين
ام بعبد فانت اهل لعبدام بدون فانت اهل لدون (مرا آگاه كن و به من دروغ مگو. آيا با آزادهاي همبستر شدهاي يا با غلامزادهاي. اگر با بردهاي هستي پس با بردهاي خويشاوند شدهاي و اگر با ديگري هستي، پس به ديگري تعلق داري.) رقاش، خواهر او، پاسخ داد:
«نه. چنين نيست. بلكه تو خود، مرا به مردي عرب و نيكنژاد شوهر دادي و در اين كار هم نظر مرا نپرسيدي.» جذيمه عذر او را پذيرفت و از او در گذشت.
از سوي ديگر، عدي به قبيله اياد برگشت و در آن قبيله ماندگار شد.
روزي با چند تن از جوانان در پي شكار بيرون رفت.
جواني او را در ميان دو كوه به تير زد كه فرود افتاد و جان سپرد. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- راجع به تير خوردن عدي در تاريخ حبيب السير چنين آمده است:
«... او را (جذيمه را) از تجويز آن تزويج ندامت تمام دست داده به قصد قتل عدي كمر بست و عدي فرار بر قرار اختيار كرده به قوم خود پيوست. و بنا بر آنكه پدرش، نضر، فوت گشته بود، رياست قبيله بني اياد تعلق به وي گرفت.
جميلهاي در آن قبيله بر عدي عاشق شد. عدي شبي به خانه محبوبه رفت. برادران زن بر آن حال مطلع گشتند و به زخم تير جانستان بساط حيات بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 103
رقاش خواهر جذيمه كه از عدي آبستن شده بود، پسري زاد و نام او را عمرو نهاد هنگامي كه عمرو بزرگ شد و به نوجواني رسيد، او را جامه فاخر پوشاند و عطر زد و خوشبو ساخت و به نزد دائياش برد.
جذيمه همينكه او را ديد از او خوشش آمد و او را با فرزندان خويش همدم و همبازي ساخت.
در سالي پر خير و بركت و حاصلخيز جذيمه با خانواده و فرزندان خويش براي گردش به صحرا رفت و در بوستاني پر از شكوفه و آبگير و جويبار اقامت كرد.
عمرو با فرزندان جذيمه در آن بوستان به چيدن قارچ پرداخت. فرزندان جذيمه هر قارچ رسيدهاي كه ميچيدند ميخوردند ولي وقتي عمرو به قارچ رسيدهاي بر ميخورد، آن را ميچيد و نگاه ميداشت.
آنگاه دوان دوان و بازيكنان به پيش جذيمه باز گشتند در حالي كه عمرو اين شعر را ميخواند:
هذا جناي و خياره فيهاذ كل جان يده في فيه (اين است آنچه من چيدهام و بهترين چيدهها در آن است
______________________________
[ ()] عدي را در نوشتند.» (حبيب السير چاپ سنگي، ص 90) به موجب تاريخ بلعمي: برادران آن زن كينه عدي را در دل گرفتند و روزي كه عدي در نخجيرگاه بر سر كوهي در پي صيدي رفته بود، او را از سر كوه فرود افكندند كه گردنش بشكست و هم آنجا بمرد.
(تاريخ بلعمي، چاپ زوار، ص 804)
ص: 104
در حالي كه هر كس چيزي چيده دست خود را به دهان برده است.) جذيمه فريفته زيركي و هوشياري عمرو شد و او را همدم خود ساخت. از گفتار و كردار او شاد ميشد و لذت ميبرد. به همين جهت او را گرامي ميداشت و بدو مهر ميورزيد.
دستور داد كه با زيورهائي از نقره او را بيارايند و طوقي زرين به گردن وي بيفكنند.
بنا بر اين، عمرو نخستين عربي بود كه طوق به گردن افكند. [ (1)] عمرو بهترين حال را داشت كه ناگهان ديوان او در ربودند.
و جذيمه در همه جا به جست و جوي او پرداخت ولي او را نيافت.
چندي بعد دو مرد از قبيله بلقين قضاعه، كه يكي مالك و ديگري عقيل نام داشت، و پسران فارج بن مالك بودند، از شام به راه افتادند تا پيش جذيمه بيايند و بدو هديههائي بدهند.
اين دو تن در منزلي ميان راه فرود آمدند. و زن رامشگري كه همراهشان بود و ام عمرو ناميده ميشد، براي آنها خوراك آورد.
آنان سرگرم خوردن بودند كه جواني برهنه با موهاي آشفته و ناخنهاي بلند و حالي بد از راه رسيد و اندكي دور از آن دو نشست و دست خود را براي غذا دراز كرد.
زن رامشگر يك پاچه گوسپند بدو داد. و او آن را خورد و باز دست خود را دراز كرد.
زن گفت:
______________________________
[ (1)]- و ملوك عرب را هرگز رسم و آئين طوق داشتن نبود و نخستين كسي كه او را طوق كردند در عرب، عمرو بن عدي بود و شب و روز آن طوق در گردن او بودي و او را عمرو ذي الطوق خواندندي.
تاريخ بلعمي، چاپ زوار، ص 805
ص: 105
«لا تعط العبد كراعا فيطمع في الزراع» (به بنده پاچه نده كه به ساعد و بازو هم چشم ميدوزد) و اين ضرب المثل شد.
بعد، زن به ان دو تن شراب داد و سر مشك شراب را بست و براي جوان غريب كه كسي جز عمرو بن عدي نبود، شراب نريخت.
عمرو كه چنين ديد، گفت:
صددت الكاس عنا ام عمروو كان الكاس مجراها اليمينا
و ما شر الثلاثة، ام عمرو،بصاحبك الذي لا تصبحينا (اي ام عمرو جامي را از ما دريغ داشتي در صورتي كه جام از دست راست ميگردد. اي ام عمرو، آن دوست كه به او روي خوش نشان نميدهي و جامش را پر نميكني از اين سه تن بدتر نيست.) (دو بيت بالا از قصيده عمرو بن كلثوم است) آن دو تن نام و نشاني جوان را پرسيدند. جوان در پاسخ گفت:
ان تنكراني او تنكرا نسبيفاني انا عمرو بن عدي (اگر مرا نميشناسيد و از دودمان من آگاهي نداريد.
پس بدانيد كه من عمرو پسر عدي هستم.) سپس افزود:
«من از افراد قبيله تنوخ لخمي هستم و تا فردا مرا در خاندان نماره خواهيد يافت. من بياين كه گناهي كرده باشم به اين آوارگي و دربدري افتادهام.» آن دو مرد كه اين شنيدند برخاستند و سرش را شستند و
ص: 106
حالش را بهبود بخشيدند و بدو جامهاي پوشاندند و گفتند:
«ما براي جذيمه، هيچ تحفهاي گرانبهاتر از خواهرزادهاش نداريم.» آنگاه او را با خود به نزد جذيمه بردند.
جذيمه به ديدن خواهرزاده خود بسيار شادمان شد و گفت:
«روزي او را ديدم كه طوقي به گردن داشت و از نزدم رفت.
از آن روز تا اين ساعت از پيش چشم و دلم نرفته است.» آنگاه دستور داد تا طوق او را برايش باز آورند. و چون ديگر برايش تنگ شده بود و به گردنش نميرفت، جذيمه نگاه كرد و گفت: «كبر عمرو عن الطوق.» (عمرو از طوق بزرگتر شده است.) و اين هم ضرب المثل گرديد.
جذيمه كه اين نيكي را از مالك و عقيل ديده بود، از ايشان پرسيد: «اكنون چه ميخواهيد؟» جواب دادند:
«ميخواهيم تا وقتي كه ما زندهايم و تو زنده هستي همدم و همنشين تو باشيم.» از آن پس اين دو تن نديم جذيمه شدند و تا دم مرگ، ياران وفادار او بودند چنان كه دوستي ايشان ضرب المثل شد و «نديمان جذيمه» در زبان عربي ضرب المثلي است كه درباره دوستان وفادار به كار ميرود.
فرمانرواي عرب در سرزمين جزيره (جزيره ابن عمر) و بلنديهاي شام، عمرو بن ظرب بن حسان بن اذينة العمليقي، از كارگزاران عمالقه، بود.
ميان او و جذيمه زد و خوردي روي داد و بر اثر جنگي كه در گرفت عمرو بن ظرب كشته شد و لشكريانش شكست خوردند
ص: 107
و گريختند و جذيمه سالم باز گشت.
پس از عمرو، دخترش، زباء، كه نام اصلي وي نائله بود، به فرمانروائي رسيد.
سرداران و سپاهيان زباء همان بازماندگان عمالقه و غيره بودند و از فرات تا تدمر نيز قلمرو حكومت او را شامل ميشد.
هنگامي كه سر رشته كار به دست او افتاد و پايههاي فرمانروائي وي استواري يافت انجمني بر پا كرد تا درباره جنگ با جذيمه و انتقام خون پدر خود، مشورت كند.
خواهر او، ربيبه، كه زن خردمند و پختهاي بود بدو گفت:
«جنگ به گونهاي است كه روزي پيروزي و روز ديگر شكست از پي دارد. اگر هم امروز تو پيروز شوي شايد فردا او بر تو چيره گردد. بنا بر اين بهتر است كه از انديشه جنگ درگذري و از در نيرنگ و فريب درآئي و بدين وسيله او را از ميان برداري.» زباء اين اندرز را پذيرفت و به جذيمه نامهاي نوشت و او را به سوي خود و كشور خود فرا خواند.
بدو نوشت:
«من از پادشاهي زنان جز شنيدن سخنان زشت و ناتواني در فرمانروائي چيز ديگري نفهميدهام. براي خود همسري و براي كشور خود فرمانروائي بهتر از تو نمييابم.» جذيمه همينكه نامه زباء را گرفت و خواند، پيشنهاد وي را به چيزي نشمرد و به دام فريبي كه زباء در راهش افكنده بود نينديشيد.
در اين هنگام او در بقه به سر ميبرد كه بر كرانه فرات قرار داشت.
بزرگان و نزديكان مورد اعتماد خود را گرد آورد و دعوت
ص: 108
زباء را با ايشان در ميان گذاشت و نظرشان را خواست.
همه رأي دادند كه دعوت زباء را بپذيرد و پيش وي برود و بر كشور او دست يابد.
ميان ايشان مردي بود از قبيله لخم كه قصير بن سعد خوانده ميشد و پدرش سعد با يكي از كنيزان جذيمه زناشوئي كرده و اين پسر را آورده بود.
قصير مردي اديب و دورانديش بود. از نزديكان جذيمه به شمار ميرفت و نيكخواه و اندرزگوي او بود.
او با آنچه ديگران گفته بودند مخالفت كرد و گفت:
«رأي فاتر، و عدو حاضر» (انديشه سست و دشمن آماده است) اين در عرب ضرب المثل شد.
او به جذيمه گفت:
«به اين خانم بنويس كه اگر راست ميگويد، او پيش تو بيايد. وگرنه از گزند او بر جان خود ايمن مباش چون او را آزرده و پدرش را كشتهاي!» جذيمه با پيشنهاد او موافقت نكرد و بدو گفت: «و لكنك امرؤ رأيك في الكن لا في الضح.» (ولي تو مردي هستي كه رأيت پنهان است و آشكار نيست) اين هم ضرب المثل شد.
جذيمه، سپس خواهرزاده خود، عمرو بن عدي را خواست و در اين باره با او شور كرد.
عمرو او را به رفتن در پيش زباء دلگرم ساخت و گفت:
«افراد قبيله نماره كه خاندان منند در خدمت زباء هستند و همينكه تو را ببينند، هوادار تو خواهند شد.» جذيمه سخن او را پسنديد و از آن پيروي كرد.
ص: 109
قصير كه چنين ديد گفت: «لا يطاع لقصير امر» (از قصير كسي پيروي نميكند) عرب گفته است: «ببقة ابرم الامر» (كار در بقه درست شده است) اين دو جمله نيز در ميان تازيان ضرب المثل است.
جذيمه، عمرو بن عدي را در كشور خود، به جاي خويش نهاد و عمرو بن عبد الجن را به فرماندهي سواران خود گماشت و با او و ساير ياران نزديك خويش روانه شد.
هنگامي كه در الفرضه فرود آمد به قصير گفت:
«رأي تو چيست؟» پاسخ داد:
ببقة تركت الرأي» (من رأي خود را در بقه گذاشتم) اين پاسخ قصير نيز ضرب المثلي شد.
هنگامي كه فرستادگان زباء با پيشكشها و مهربانيهاي بسيار پيش جذيمه آمدند، جذيمه رو به قصير كرد و از او پرسيد:
«اي قصير، چگونه ميبيني؟» جواب داد:
«خطر يسير، في خطب كبير» (اين كاري كوچك است در برابر يك گرفتاري بزرگ) اين هم ضرب المثل شد.
قصير سپس افزود:
«به زودي سواران زباء نزد تو خواهند آمد. اگر در پيش روي تو ايستادند، بدان كه آن زن راستگوست و اگر در دو سوي تو قرار گرفتند و تو را احاطه كردند بدان كه اين قوم نقشه نيرنگي كشيدهاند. در اين صورت بيدرنگ سوار عصا شو و بگريز. من اين اسب را آزمودهام چون بر او سوار شده و در ركاب تو با او تاختهام.» عصا يكي از اسبهاي جذيمه بود كه هيچ اسبي در تيز رفتاري
ص: 110
به پايش نميرسيد.
ولي لشكرياني كه پيرامون جذيمه حلقه زدند، ميان او و عصا حائل شدند و جذيمه نتوانست از آن اسب استفاده كند.
در همين هنگام قصير فرصت را غنيمت شمرد و سوار بر عصا شد و از مهلكه بيرون جست.
جذيمه كه او را بر پشت آن اسب، گريزان ديد، گفت:
«ويل لامه حزما علي متن العصا» (مادرش به عزايش بنشيند. از دورانديشي بر پشت عصا جسته است) اين هم ضرب المثل شد.
قصير گفت: «ما ضل من تجري به العصا» (هر كس را كه اسبي چون عصا ببرد، گمراه نميشود.) اين سخن نيز ضرب المثل شد.
قصير تا غروب آفتاب با اين اسب تاخت و عصا كه راهي دراز پيموده بود سرانجام از خستگي در افتاد و جان سپرد.
قصير نعش حيوان را به خاك سپرد و برجي بر روي آن ساخت كه برج العصا خوانده ميشود.
تازيان درباره اين اسب سخني گفتند كه آنهم ضرب المثل گرديد و چنين بود:
«خير ما جاءت به العصا» (آنچه عصا كرده نيك است) جذيمه در ميان سواران زباء كه وي را احاطه كرده بودند بناچار پيش رفت تا به بارگاه زباء رسيد.
(زباء به معني زن پر موي و دراز موي است.) زباء همينكه جذيمه را ديد، برهنه شد و موهاي پا و پشت و پيش خود را كه مانند گيسوي بافته شده بود بدو نشان داد و گفت:
«يا جذيمه، أ دأب عروس تري؟» (اي جذيمه، آيا اين
ص: 111
وضع عروس است كه ميبيني؟) اين سخن هم ضرب المثل شد.
جذيمه ديد به دام افتاده، نه عروسي نصيبش شده و نه كشوري به چنگ آورده است. اين بود كه گفت:
«بلغ المدي، و جف الثري، و امر غدر اري.» (كار به پايان رسيد و نعمت از دست رفت و خيانتكاري را ميبينم) اين سخن نيز ضرب المثل گرديد.
زباء بدو گفت:
«لا من عدم مواس، و لا من قلة اواس، و لكن شيمة من اناس» (نه از بيكسي است نه از ناچاري، ليكن اين راه و روش مردم است.) اين نيز ضرب المثل شد.
زباء سپس به جذيمه گفت:
«به من خبر دادهاند كه خون پادشاهان بيماري هاري را بهبود ميبخشد.» بعد او را بر روي سفرهاي چرمين نشاند و دستور داد كه طشتي زرين بياورند.
همينكه طشت را آماده كردند، زباء به جذيمه شراب داد تا اندازهاي كه او را مدهوش ساخت.
آنگاه فرمود تا رگهاي دو بازوي او را بگشايند. و طشت را پيش برد و در زير خون گرفت زيرا به وي گفته بودند كه اگر از خون پادشاهان قطرهاي بيرون از طشت بريزد، انتقام خون وي گرفته خواهد شد.
ضمنا در آن روزگار براي گراميداشت پادشاهان گردنشان را نميزدند جز در جنگ.
ص: 112
باري، همينكه دو دست جذيمه، بر اثر رفتن خون، سست شدند و فرود افتادند، چند قطره از خون وي در بيرون از طشت چكيد.
زباء گفت: «خون پادشاه را به هدر ندهيد.» جذيمه گفت: «دعوا دما ضيعه اهله» (بگذاريد خون كسي كه خانوادهاش نابودش كرده به هدر رود.) اين گفته نيز در شمار امثال عرب در آمد.
جذيمه جان سپرد و قصير از قبيلهاي كه اسب وي، عصا، در ميانشان مرده بود، بيرون رفت و به راه افتاد تا به عمرو بن عدي رسيد كه در حيره بود.
او را ديد كه با عمرو بن عبد الجن اختلافي دارد. ميانه را گرفت و آن دو را با يك ديگر آشتي داد.
پس از اين پيشامد، مردم به فرمان عمرو بن عدي در آمدند و عمرو سر گرم فرمانروائي شد.
ولي قصير به او گفت:
«لشكري بسيج كن و آماده جنگ شو و نگذار خون دائيات از ميان برود.» عمرو بن عدي گفت:
چگونه ميتوانم كار زباء را بسازم در صورتي كه او از عقاب آسمان بلندتر است؟ «هي امنع من عقاب الجو.» اين سخن هم مثل شد.
زباء از پيشگويان درباره فرجام كار و مرگ خود پرسيده و بدو گفته بودند:
«ما عمرو بن عدي را سبب نابودي تو ميبينيم و ليكن مرگ تو به دست خود تست.» زباء در پي اين پيشگوئي، بر آن شد تا از برخورد با عمرو
ص: 113
بپرهيزد. از اين رو ميان دربار خود تا دژي كه در شهر داشت يك راهرو زير زميني ساخت و با خود گفت:
«هر گاه پيشامدي ناگهاني برايم روي داد، از اين گذرگاه پنهاني، خود را به دژ خويش ميرسانم.» سپس مردي را كه چهرهنگاري زبر دست بود فراخواند و او را ناشناس پيش عمرو بن عدي فرستاد و گفت:
«عمرو را در همه حال، در حال نشسته و ايستاده و جامه پوشيده و برهنه و مسلح، به همان شكل و شمايل و جامه و رنگي كه دارد، نقاشي كن و براي من بياور.» نقاش آنچه را كه زباء بدو گفته بود، همه را به كار بست و تصويرهائي را كه كشيده بود پيش وي آورد.
زباء آنها را گرفت و مطالعه كرد تا با چهره عمرو آشنا شود و هر جا كه بدو برخورد، او را بشناسد و از روبرو شدن با وي بپرهيزد.
از سوي ديگر، قصير به عمرو گفت:
«بيني مرا ببر و پشت مرا تازيانه بزن و بگذار تا من به كار زباء برسم.» عمرو بن عدي گفت:
«من هرگز چنين كاري را با تو نخواهم كرد.» قصير گفت:
«آنچه ميگويم بكن و مرا به حال خود بگذار. بر تو خردهاي نميگيرند. خل عني اذا و خلاك ذم» اين سخن نيز مثل شد.
عمرو بن عدي كه چنين ديد، گفت:
«در اين صورت تو از اين بيناتري.» به دستور عمرو بيني قصير را بريدند و پشتش را با تازيانه
ص: 114
زخمي كردند.
قصير، مانند مردي گريزان، از پيش عمرو بن عدي بيرون رفت و چنين وانمود كرد كه عمرو با وي چنان ستمي كرده است.
بدين گونه راه سپرد تا به دولتسراي زباء رسيد.
به زباء گفتند:
«قصير آمده است.» زباء بدو بار داد و او وارد شد در حاليكه بينياش بريده و پشتش تازيانه خورده بود.
همينكه زباء او را ديد، گفت: «لامر ما جدع قصير انفه» (قصير براي انجام كاري بيني خود را بريده است.) اين سخن هم ضرب المثل شد.
آنگاه ازو پرسيد:
«اي قصير، اين چه كاري است كه با تو كردهاند؟» پاسخ داد:
«عمرو بن عدي گمان ميكرد كه من به دائياش خيانت كرده و او را به آمدن پيش تو واداشته و تو را به ريختن خون وي برانگيختهام. بدين جهة براي انتقام از من، مرا بدين حال در آورد.
اكنون به تو پناهنده شدهام چون ميدانم كه همدستي با تو بيش از همدستي با ديگران براي عمرو گران تمام خواهد شد.
زباء كه اين سخنان شنيد، او را گرامي شمرد و پيش خود نگاه داشت چون به كسي نيازمند بود كه از دور انديشي و روشن بيني و آزمودگي و آشنائي به كار كشور داري بيبهره نباشد. و قصير نيز داراي چنين صفاتي بود.
قصير، پس از چندي كه زباء رفته رفته رام او شد و بدو اعتماد كرد، به وي گفت:
ص: 115
«من در عراق دارائي بسيار و كالاهاي كمياب و عطرهاي گرانبها دارم. وسائلي براي حمل اين اموال در اختيار من بگذار كه آن اشياء نفيس را بدين جا آورم چون در ميان آنها انواع چيزهائي است كه در خور بازرگاني است و از آن سودها ميبري و چيزهائي هم هست كه پادشاهان از داشتنش بينياز نخواهند بود.» زباء پيشنهاد قصير را پذيرفت و كارواني را آماده ساخت و در اختيار او گذاشت و از پول و مال هم هر چه ميخواست بدو داد و او را روانه كرد.
قصير به راه افتاد تا به عراق رسيد و خود را پنهاني به عمرو بن عدي رساند و آنچه را كه گذشته بود، بدو خبر داد و گفت:
«براي من پارچههاي گوناگون و كالاهاي كمياب و هر چيز گرانبهاي ديگري كه ميتواني، فراهم كن تا شايد خدا ما را بر زباء چيره سازد و تو خون دائي خود را از او بخواهي و دشمن خود را بكشي.» عمرو آنچه را كه قصير ميخواست فراهم كرد و در دسترس وي گذاشت.
قصير با اين كالاها به نزد زباء برگشت و آنها را به وي نشان داد. زباء از ديدن آن همه پارچههاي رنگارنگ و كالاهاي گرانبهاي گوناگون شاد شد و اعتماد وي به قصير فزوني يافت.
از اين رو، بار دوم كه قصير ميخواست كالاهائي بياورد، زباء بيش از بار اول لوازم و وسائل برايش آماده كرد.
قصير باز به سوي عراق روانه شد و در آن جا آنچه را كه عمرو برايش فراهم ساخت بار كرد و هر چيز تازه و هر خواسته پسنديدهاي كه يافت بر گرفت و براي زباء آورد.
بار سوم كه قصير به بهانه آوردن كالا پيش عمرو برگشت،
ص: 116
بدو گفت:
«آن عده از ياران و سرداران و سپاهيان خود را كه مورد اعتمادت هستند گرد هم آور و دستور بده تا براي آنان جوالهائي بدوزند. آنگاه، هر دو مرد جنگي را در دو جوال به يك شتر بار كن و ريسماني كه سر هر جوال را ميبندد در درون جوال بگذار تا باز كردن و بستن سر جوال به دست كسي باشد كه در درون آن نهفته است.» قصير نخستين كسي بود كه چنين تدبيري انديشيد و آن را به كار بست.
او سخن خود را ادامه داد و به عمرو بن عدي گفت:
«تو خود نيز در يكي از جوالها پنهان شو. و من هنگامي كه به شهر زباء رسيدم، ترا از جوال بيرون ميآورم و بر در آن راهرو پنهاني كه گريز گاه زباء است ميگمارم. وقتي داوران تو از ميان جوالها بيرون جستند و در ميان اهل شهر فرياد جنگ بر آوردند، با هر كه در برابرشان ايستادگي كرد خواهند جنگيد. درين گير و دار اگر زباء خواست از آن راه پنهاني بگريزد، او را بكش.» عمرو هر چه را كه قصير گفته بود عملي كرد. كاروان آماده شد و رو به راه نهادند.
همينكه نزديك كاخ زباء رسيدند، قصير پيش رفت و بدو مژده داد و از چيزهاي تازه و جامههاي فاخري كه آورده بود او را آگاه ساخت و از او درخواست كرد تا بيرون بيايد و به قطار شتران و بارهائي كه داشتند نگاهي بيفكند.
قصير هميشه، در هنگام سفر، روزها به گوشهاي پنهان ميشد و ميآرميد و شبها حركت ميكرد و او نخستين كسي بود كه اين شيوه را برگزيد.
ص: 117
زباء از كاخ خويش بيرون آمد و شتران را ديد كه از سنگيني بار نزديك بود پاهايشان در زمين فرو رود. اين بود كه رو به قصير كرد و گفت:
ما للجمال مشيها وئيداأ جندلا يحملن ام حديدا
ام صرفانا باردا شديداام الرجال جثما قعودا (اين شتران را چه ميشود كه خرامشان چنين آهسته است.
سنگ ميكشند يا آهن؟ يا مس و قلعي كه سرد و سخت است يا مرداني كه خواب آلوده و نشستهاند؟) شتران وارد شهر شدند و همينكه به ميان شهر رسيدند به زانو در آمدند و مردان جنگي از درون جوالها بيرون جستند.
قصير، عمرو را به دهنه آن گذرگاه پنهاني راهنمائي كرد.
جنگجويان فرياد كشيدند و مردم شهر را به پيكار فراخواندند و به رويشان شمشير كشيدند.
زباء درين گير و دار، خواست از آن راه پنهاني بگريزد كه ديد عمرو دهنه راهرو را گرفته است.
از روي چهرهاي كه نقاش وي برايش كشيده بود، او را شناخت و پيش از آن كه به چنگ عمرو بيفتد، زهري را كه در زير نگين انگشتري خود داشت مكيد و گفت: «بيدي لا بيد عمرو» (به دست خودم نه به دست عمرو!) و اين هم ضرب المثل شد.
ولي عمرو بن عدي، شمشير كشيد و او را كشت و بر سر مردم شهر نيز همان بلا را آورد كه آنان بر سر جذيمه و يارانش آورده بودند.
آنگاه به عراق بازگشت.
ص: 118
بدين گونه، پس از جذيمه فرمانروائي به خواهرزادهاش، عمرو بن عدي بن نصر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث بن سعود بن مالك بن عمرو بن نمارة بن لخم رسيد.
عمرو بن عدي نخستين پادشاه از پادشاهان عرب است كه حيره را پايتخت خود ساخت و همچنان پادشاهي كرد تا در گذشت.
او به گفتهاي يكصد و بيست ساله و به گفتهاي يكصد و هيجده ساله بود كه از جهان رفت.
از مدت زندگاني خود نود و پنج سال را با روزگار ملوك الطوائف، چهارده سال و چند ماه را با دوره پادشاهي اردشير بابكان و هشت سال و دو ماه را با عهد سلطنت شاپور بن اردشير همزمان بود و از فرمانروايان دوره ملوك الطوائفي اطاعت نكرد تا اين كه اردشير بن بابك از مردم فارس به پادشاهي رسيد.
سلطنت نيز در ميان فرزندان و بازماندگان وي همچنان پايدار ماند تا آخرين ايشان كه نعمان بن منذر بود، يعني تا روزگار ملوك كنده چنان كه ما اگر خدا بخواهد در جاي خود از آنها ياد خواهيم كرد.
درباره رفتن فرزندان نصر بن ربيعه به عراق، جز آنچه گذشت، سبب ديگري نيز ذكر كردهاند و آن خوابي است كه ربيعه ديد و هنگام سخن درباره وقايع حبشه، به خواست خداي بزرگ شرح آن داده خواهد شد.
ص: 119
سخن درباره قبيلههاي طسم و جديس كه در روزگار ملوك الطوائف بودند.
طسم بن لوذ بن ازهر بن سام بن نوح، و جديس بن عامر بن سام پسر عموي يك ديگر بودند و در محل يمامه خانه داشتند.
نام يمامه، در آن زمان، «جو» بود و از پر خير و بركت- ترين شهرهاي آن نواحي به شمار ميرفت.
پادشاهشان در روزگار ملوك الطوائف عمليق بود كه مردي ستمگر محسوب ميشد و بيدادگري و مردم آزاري و بد رفتاري بسيار كرده بود.
زني از قبيله جديس كه هزيله نام داشت، شوهرش او را طلاق گفته بود و ميخواست فرزند خود را از وي بگيرد.
زن از تسليم فرزند به شوهر، خودداري كرد و به نزاع پرداخت و پيش عمليق شكايت برد و گفت:
«اي پادشاه، من براي اين كودك نه ماه بارداري كردم تا اين بار را بر زمين نهادم. آنگاه او را كه پاره تنم بود شير دادم تا پيوندهاي او كمال يافت و روزي رسيد كه او را از شير باز گرفتم
ص: 120
و بزرگ كردم. اكنون او ميخواهد بر خلاف ميل من جگر گوشهام را از من بگيرد و مرا پس از او خوار و محروم گذارد.» شوهرش كه اين سخنان شنيد، گفت:
«اي پادشاه، من همه مهر او را پرداختهام و از او بهرهاي به من نرسيده جز فرزندي بيارزش. اكنون به هر گونهاي كه ميخواهي درباره ما داوري كن.» پادشاه فرمان داد تا فرزند آن زن را به بردگي گيرند و او را در شمار بردگان شاه در آورند. آن زن و شوهر را نيز بفروشند و به شوهر يك پنجم بهاي زن، و به زن يك دهم بهاي شوهرش را بپردازند.
هزيله كه اين حكم را شنيد، گفت:
اتينا اخا طسم ليحكم بيننافانفذ حكما في هزيلة ظالما
لعمري لقد حكمت لا متورعاو لا كنت فيمن يبرم الحكم عالما
ندمت و لم اندم و اني بعترتيو اصبح بعلي في الحكومة نادما (ما پيش برادر خود، طسم، آمديم تا درباره ما داوري كند و او درباره هزيله حكمي داد كه ستمگرانه بود. به جان خودم كه نه از روي پارسائي داوري ميكني و نه كسي هستي كه از روي دانائي حكمي ميدهد. من پشيمان شدم و نه تنها پشيمان شدم بلكه فرزندم را نيز از دست دادم و شوهرم هم از رجوع به چنين حكومتي پشيمان است.) عمليق كه سخن هزيله را شنيد، به خشم آمد و فرمان داد كه پس از اين هيچ دوشيزهاي از قبيله جديس نبايد زناشوئي كند
ص: 121
مگر اين كه پيش از رفتن به خانه شوهر به عمليق تسليم شود و او دوشيزگي وي را بر گيرد.
قبيله جديس، پس از صدور اين فرمان، دچار آسيب و رنج و خواري و سر افكندگي شد.
اين فرمان همچنان به كار بسته ميشد تا هنگامي كه شموس زناشوئي كرد.
نام اصلي اين زن عفيره، دختر عباد، خواهر اسود بود.
در شب عروسي كه ميبايست به خانه شوهر برود، نخست او را پيش عمليق بردند.
در حالي كه زنان جوان ديگري نيز او را همراهي ميكردند.
همينكه به عمليق رسيد، عمليق او را در آغوش گرفت و گوهر دوشيزگي او را ربود.
عفيره از آن جا بيرون آمد و پيش خاندان خود رفت در حاليكه دامن جامه خود را از پيش و پس دريده و پائين تنه خود را برهنه كرده بود. خون از او ميرفت و اهانتي كه به وي شده بود به زشتترين گونهاي نشان داده ميشد.
همينكه به قوم خود رسيد گفت:
لا احد اذل من جديسأ هكذا يفعل بالعروس؟
يرضي بذا، يا قوم، بعل حراهدي و قد اعطي وثيق المهر
يقبضه الموت كذا بنفسهاصلح ان يصنع ذا بعرسه (هيچ كس خوارتر از جديس نيست. آيا با عروس او بايد چنين رفتاري بكنند. اي مردم، آيا هيچ شوهر آزادهاي بدين ننگ
ص: 122
تن در ميدهد كه عروسي را بپذيرد كه قبلا مدرك دوشيزگي وي را به ديگري بخشيده است. اگر مرگ درين حال، او را دريابد، برايش بهتر از آن است كه با عروسش چنين كاري كنند.) بعد، براي اين كه قوم و قبيله خود را برانگيزد و بر سر غيرت آورد، سخنان خود را ادامه داد و گفت:
أ يجمل ما يؤتي الي فتياتكمو انتم رجال فيكم عدد النمل
و تصبح تمشي في الدماء عفيرةجهارا و زفت في النساء الي بعل
و لو اننا كنا رجالا و كنتمنساء لكنا لا نقر بذا الفعل
فموتوا كراما او اميتوا عدوكمو دبوا لنار الحرب بالحطب الجزل
و الا فخلوا بطنها و تحملواالي بلد قفر و موتوا من الهزل
فللبين خير من مقام علي الاذيو للموت خير من مقام علي الذل
و ان انتم لم تغضبوا بعد هذهفكونوا نساء لا تعاب من الكحل
و دونكم طيب النساء فانماخلقتم لاثواب العروس و للنسل
فبعدا و سحقا للذي ليس دافعاو يختال يمشي بيننا مشية الفحل (آيا اين پسنديده است كه شما مردان به كثرت مورچگان وجود داشته باشيد، آن وقت با دختران و دوشيزگان شما چنين
ص: 123
رفتاري شود؟
و عفيره، در حاليكه آشكارا خون دوشيزگي از او ميچكد، همراه زنان به خانه شوهر روانه گردد؟
اگر ما مرد بوديم و شما زن بوديد، هرگز حاضر نميشديم كه چنين كاري با شما بكنند.
پس با بزرگواري بميريد يا دشمن خود را بميرانيد و براي از ميان بردن او در آتش جنگ هيزم فراوان بريزيد.
وگرنه اين شهر را تهي كنيد و ترك گوئيد و به شهري خاموش و بياباني و بيآبادي برويد و از بينوائي بميريد.
زيرا جدائي و دوري از شهر بهتر از زيستن در شهري است كه به آدمي آزاد ميرسد. و مرگ بهتر از زندگي با خواري و سر افكندگي است.
اگر پس از اين كار ننگيني كه با من كردهاند، خشمگين نشده و بر سر غيرت نيامدهايد، پس به صورت زنان درآئيد كه سرمه كشيدن و آرايش كردن براي آنها عيب نيست.
حتي عطر زنان هم براي شما كم است چون شما براي پوشيدن جامه عروسان و بچه زادن آفريده شدهايد.
خدا دچار دوري و جدائي سازد كسي را كه از ناموس خود دفاع نميكند و مرد نيست ولي با غرور در ميان ما مانند مردان راه ميرود.) اسود، برادر عفيره، كه مردي بزرگوار بود و همه از او فرمانبرداري ميكردند، همينكه سخنان خواهر خويش را شنيد، به كسان خود گفت:
«اي گروه جديس، آن مردم كه در خانه شما با شما چنين ميكنند، از شما نيرومندتر نيستند مگر به پشتيباني رئيسشان كه بر
ص: 124
ما و بر آنان فرمانرواست. اگر ما زبوني و ناتواني نشان نميداديم او بر ما برتري نداشت. اكنون هم اگر ايستادگي كنيم بيگمان داد خود را از او ميستانيم. پس به سخن من گوش دهيد و از هر چه من ميگويم پيروي كنيد زيرا اين مايه عزت زندگي شماست!» افراد قبيله جديس كه از سخنان عفيره به هيجان آمده بودند، همينكه سخنان برادر او را شنيدند، گفتند:
«ما از تو اطاعت ميكنيم ولي تعداد افراد آن قوم بيش از ماست.» اسود گفت:
«من براي پادشاه مهماني با شكوهي ترتيب ميدهم و او و ياران و خويشانش را به اين مهماني دعوت ميكنم. هنگامي كه با جامههاي آراسته و پر زر و زيور به ميان مجلس خراميدند،- شمشيرهاي خود را بر ميداريم و آنان را ميكشيم.» گفتند:
«اين نقشه را عملي كن.» اسود خوراك بسياري فراهم ساخت و در بيرون شهر مجلس مهماني ترتيب داد و شمشيرهاي خود و كسان خود را نيز در زير شنهاي بيابان پنهان كرد.
آنگاه پادشاه و درباريانش را به مهماني فراخواند.
همچنان كه اسود حدس ميزد، آنان با لباسهاي آراسته به بزم خراميدند و همينكه نشستند و دست براي خوردن به سوي سفره دراز كردند، افراد قبيله جديس شمشيرهاي خويش را از درون شنها بيرون كشيدند و همه مهمانان را با پادشاهشان كشتند.
بعد هم زير دستان ايشان را از پاي در آوردند.
پس از اين پيشامد، بازماندگان قبيله طسم كه از تيغ قبيله
ص: 125
جديس جان بدر برده بودند، پيش حسان بن تبع، پادشاه يمن، رفتند و از او ياري خواستند.
حسان روانه يمامه شد و وقتي به منزلي رسيد كه تا يمامه سه روز راه بود، يكي از همراهان وي گفت:
«من در قبيله جديس خواهري دارم كه او را يمامه ميخوانند و چشمانش به اندازهاي بينائي دارد كه سوار را از مسافت سه روز راه ميبيند. و من ميترسم كه آمدن تو را به افراد جديس خبر دهد و آنان را براي پيكار آماده كند. بنا بر اين بهتر است كه به ياران خود فرمان دهي تا هر مردي درختي را قطع كند و آن را جلوي خود بگيرد تا شناخته نشود.» حسان به ايشان فرمود تا چنين كنند.
يمامه چشم انداخت و آنان را ديد و به مردان قبيله جديس گفت:
«حميريان اينك به سوي شما ميآيند.» از او پرسيدند:
«مگر تو چه ميبيني؟» پاسخ داد:
«مردي را ميبينم كه درختي پيش روي گرفته و شانهاي دارد كه زير بغلش عرق كرده و كفشي دارد كه وصله پينه شده است.» او راست ميگفت و همين طور بود ولي سخن او را دروغ انگاشتند و باور نكردند و خود را براي پيكار با دشمن آماده نساختند.
در نتيجه حسان سپيده دم ناگهان بر آنان تاخت و همه را تار و مار كرد.
يمامه را پيش حسان آوردند و حسان چشمان او را از كاسه در آورد و در آنها رگ و پي سياه يافت.
از او پرسيد:
ص: 126
«اين سياهي چيست؟» جواب داد:
«سنگ سياهي كه من ميسائيدم و به چشم ميكشيدم. آن را سنگ سرمه ميگويند.» يمامه نخستين كسي بود كه از سنگ سرمه استفاده كرد و سرمه را به چشم كشيد.
سرزمين يمامه را به نام او يمامه ناميده شده است. شاعران در اشعار خود از او بسيار ياد كردهاند.
پس از نابودي قبيله جديس، اسود، قاتل عمليق، به دو كوه طيئ گريخت و در آن جا ماندگار شد.
رفتن او بدان جا پيش از رفتن قبيله طيئ بدان جا بود. طيئ قبلا در جرف كه ناحيهاي از نواحي يمن بود به سر ميبرد و آن جا امروز در اختيار قبائل مراد و همدان است.
هر سال در فصل پائيز شتري بزرگ و فربه به قبيله طيئ ميآمد و پس از چندي بر ميگشت.
اهل قبيله نميدانستند كه اين شتر از كجا ميآيد. از اين رو، او را دنبال كردند و در پي او رفتند تا به أجأ و سلمي رسيدند كه دو كوه طيئ است.
اين دو كوه نزديك فيد قرار دارد.
كساني كه در پي شتر رفته و بدان جا رسيده بودند، در آنجا نخلستان و چراگاههاي بسيار ديدند.
همچنين، در آنجا اسود بن عفار را يافتند و او را كشتند.
بعد، مردم قبيله طيئ در آن دو كوه اقامت گزيدند كه تا امروز در آن جا هستند.
اين پيشامد باعث شد كه براي نخستين بار بدان جا راه يابند.
ص: 127